کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

مهراد

پسری مامان...میشینی درباره آیندت حرف میزنی و کلی منو میخندونی. میگی من بزرگ که بشم اسم پسرم مهراده. تو هم پیری چی میشی و مامان بزرگشی. بابا مجیدم پیری چی میشه و بابا بزرگشه. یه مامانم براش پیدا میکنم.  خلاصه که اسم پسرت را انتخاب کردی "مهراد" حالا مهراد کیه؟ اسم یکی از همکلاسهای مهدته که به خوابالویی معروفه و هر روز که مامانش میارتش مهد خوابه و رو تشک میخوابه. بعضی روزها که شما هم خوابت میاد و میگی به خاله زهرا بگو کیان خوابه. تشک شما هم کنار تشک مهراد پهن میشه و شما کنارش میخوابی. البته خاله زهرا میگه شما نمیخوابی و وقتی صف صبحگاه تمام شد و خیالت راحت شد که نباید ورزش صبحگاه کنی و تو صف وایسی بلند میشی و میری تو کلاست ولی...
18 شهريور 1394

کیان و مهمونی خونه خاله فریبا

پسری مامان خاله فریبا دوست مامان مهسا تازه یه ماشین نو خریده و برای خرید ماشینش مهمونی گرفت و دعوتمون کرد خونشون. شما بعد از ظهر بر خلاف خیلی روزها یه خواب خوب رفتی و سرحال اماده برای مهمونی. چون چند روز قبلش تولدت بود و پاپیون زده بودی و بهت گفته بودم دوستان تولدت هم هستند گفتی پاپیون میخوام و منم اطاعت کردم...تو مسیر دوست مامان و پسرش آیدین که دوست شماست را هم سوار کردیم و عملا شیطنت شماها شروع شد. تمام طول مسیر تو و آیدین تا کمر از پنجره ماشین بیرون بودید و عملا ما رو سکته دادید تا رسیدیم خونه خاله و از بدو ورود نمیدونم چه اتفاقی افتاد که شروع کردید به دویدن بی وقفه. و حرفهای مامان هم هیچ اثری نداشت. و اینقدر ادامه دادی و دادی تا توی یکی ...
12 شهريور 1394

تدارک تولد 4 سالگی...

پسر مامان باورم نمیشه که چهار سال از به دنیا اومدن تو و 4 سال از مادر شدن من میگذره. تولد تو سالگرد مادر شدن من هم هست و هربار نزدیکش که میشه خاطرات بارداری و زایمانم برام زنده میشه. عزیزم تولدت مبارک عشق مامان و بابایی.... بعد از تولد هومان تو علنا اعلام کردی که تولد باب اسفنجی میخوای و این اولین سالی بود که خودت اینقدر بزرگ شده بودی که درباره تم تولدت نظر بدی. و منم عین دستورت را اجرا کردم. البته با عرض شرمندگی مامان مهسا امسال دیگه وقت نداشت مثل سالهای قبل یکماه روی تزیینات تولدت کار کنه و ببره و بچینه و بچسبونه...تزیینات تولدت را آماده خریدم برات. البته خب تم انتخابیت هم آمادش بود. ممنونم انتخاب سخت نکردی. از چند روز قبل تولد بهت گفتم...
6 شهريور 1394

آخرین روزهای 4 سالگی

آخرین روزهای 4 سالگیت داره با تابستون گرم و خشک تمام میشه. تابستون خوبی نبود مامان چون هوا خیلی گرم بود و خشکی هوا و خشک بودن رودخونمون هم باعث شد که خیلی گرم باشه. تو هم که گرمایی و همش یا تو حمام بودی یا زیر کولر خوابیده بودی. بابا مجید برای اتاقت امسال کولر گازی گرفت و تو عاشق کولر گازیت شدی. کنترلت را زدی به دیوار و خودتم مدیریتش میکنی. فقط گوگولی هر دفعه میای میپرسی مامان پایین سرد بود بالا گرم؟ منم میگم اره عزیزم.و میری رو کمترین درجه ممکن کولرتو روشن میکنی و زیرش میخوابی. و اگه مامان و بابا نصفه شب حس میکردند سردته . خاموشش میکردند...هنوز به نیم ساعت نرسیده بیدار میشدی و روشنش میکردی و دوباره میخوابیدی  . منکه نمیتونستم تو اون دم...
5 شهريور 1394

شیمو

شیمو کیه؟  نام نويسنده  / شاعر  :با شعرهای ناصر کشاورز موضوع : شعر سنی :  الف - ب     انتشارات :پنجره     اسم این موش کوچولو شیمو...مجموعه کتاباشو از شهر کتاب برات خریدم. و خدا را شکر که بد اموزیهای می می نی را نداره و خیلی هم کتابهای خوبیه. شعرهاشم راحته و تو خیلی زود همشونا حفظ شدی ولی ...ولی شیمو کوچولو همه کاری را امتحان میکنه و این یعنی پسر کوچولوی منم باید امتحان کنه. تو این جلد کتاب شیمو برای دوستاش شیرینی میپزه و اینم خونه ماست بعد از خوندن این کتاب:   اینم خونه مامان منیژه   و اینطوری شیمو اشپز میشه و کیانم شیرین...
2 شهريور 1394

کلاس تابستانه

خودم هم از نوشتن تیترش خندم گرفت. پسر کوچولوی 4 ساله و این حرفها. در کل با آموزش گوگولیها قبل از سن مدرسه مخالفم مامانی. درست و غلطش را نمیدونم و دارم بین مادرهایی زندگی میکنم که از 3 سالگی دارند با فلش کارت آموزش خواندن میدند و انواع بازیهای فکری و تکنیکهای ذهنی را با کوچولوهاشون کار میکنند. به تواناییهات ایمان دارم ولی امکان نداره به خودم اجازه بدم کودکیهاتو خراب کنم. تو مهد کلاس زبان داری ولی تفریحی...ازت نمیپرسم ولی بعضی وقتها یهو میای میگی مامان " Hello...How are you" جوابتو میدم و ضعف میکنی از خنده. بعد حواسم پرت میشه و وقتی داری با پیشو تو بالکن بازی میکنی شیطنت مادرانم گل میکنه و میگم میدونی گربه به انگلیسی چی میشه؟ میگی نه...
2 شهريور 1394

روزانه ها

پسری مامان روز ها پشت سر هم میاند و میرند و تو بزرگ میشی. بعضی از روزها بهترند و بیشتر خوش میگذره و بعضی از روزها معمولی و تکراری..روزهای بد هم همیشه چاشنی زندگیه و نمیشه کاریشون کرد. الان در اخرین رزوهای 4 سالگی تو روزهامون اینطوری میگذره...صبح مامان مهسا از خواب بیدار میشه. صبحانه آماده میکنه و صبحانه شما را با میوه میان وعده و ناهارتون براتون میذاره تو کولی مهدتون. لباسهاشو میپوشه و در اخرین مرحله میاد سراغ شما. لباسهاتو تنت میکنه و شما کلی ناز میکنی و هر روز یه خواسته جدید کشف میکنی. یه روز میگی میشه یه کوچولو کارتون ببینم بعد بریم..یه روز میگی میشه صبحانه بخورم بعد بریم...یه روز میگی جعبه جادوییمو بیار بعد بریم و  اینطوری یکم تو خو...
1 شهريور 1394

مرد کوچک

کیان....... مرد کوچک  مادر  خوب به حرف هایم گوش کن  حرف های شاید تلخ و سنگینی است  اما باید از همین بچگی ات برایت بگویم تا در آینده آماده باشی  برای مرد شدن تو قرار است مرد خوبی شوی  مرد بودن کار سختی است  اینکه قوی باشی اما مهربان  صدایت پر جذبه باشد اما نه بلند  اینکه باید گلیم خودت را از آب بکشی بیرون  و مهم تر اینکه باید تکیه گاه باشی  عزیزم  تکیه گاه بودن سخت ترین قسمت مردانگی است  اول از همه تکیه گاه خودت باشی و بعد عشقت  عشق چیز عجیبی نیست  حسی است مثل موقع هایی که صدایم میکنی : مادرو من میگویم : جانم! ...
20 مرداد 1394