کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

اولین دندانپزشکی

پسر بلایی مامان در 20 مرداد 95 یعنی دقیقا در 4 سال و 11 ماه و 12 روزگی برای اولین بار رفتی دندانپزشکی. با اینکه قبل عید دندونهاتو نشون دندونپزشک خودم داده بودم و معاینه کرد و گفت همشون سالمند ولی چند روز پیش موقع غذا خوردن میگفتی دندونم درد میکنه. بردمت پیش خانم دکتر مظاهری که از خوش شانسی تو حدود 7 هفته ایران بودند. دستور عکس داد و یه روز عصر من و تو بابایی رفتیم رادیولوژی تا عکس دندونهای خوشگلت را بگیریم. من نفهمیدم تو همکاری نکردی یا اون خانم رادیولوژیست واقعا بی اعصاب بود چون دعواش شد با تو چون فیلمو که میذاشت تو دهنت تا عکس بگیره وقتی میگفت دهنتو ببند تو فیلمو گاز میگزفتی و اون عصبانی میشد. یبارم بیرونمون کرد از اتاق و ...دیگه خود خانم ...
31 مرداد 1395

اولین سینما

در تاریخ 07/01/ 93 اولین سینمای عمرتو رفتی پسری. فیلم شهر موشها 2 اومده بود سینما قدس و با خاله مهدیس بعد از ظهر سه شنبه اول مهرماه تصمیم گرفتیم که ببریمت. سانس سینما 7/5 بود و بابا مجید ما رو ساعت 6/45 دم سینما پیاده کرد و رفت. رسیدم دم سینما گفت بلیط سانس 6/5 تمام شده. مجبور شدیم بمونیم برای سانس بعدی و شما شیطون چون بعد از ظهر نخوابیده بودی دم سینما خوابت برد. نمیتونستم رو پا نگهت دارم دو ساعت. مجبور شدم بزارمت رو سکو سینما  .       خاله مهدیس هم رفت تو صف بای بلیط سانس بعد. اینطوری بود که با کلی معطلی موفق شدیم بریم سینما. قبل از اومدن بابا مجید برات گفت که سینما یه تلویزیون بزرگ داره و میری ت...
5 آبان 1393

کیان و تفنگ

پسری مامان مهسا همیشه و همیشه از خشونت های پسرونه و تفنگ بدش می اومد و میاد. وقتی مامان جون برات سیسمونی میخرید هم اجازه نداد تفنگ برای اسباب بازیهات بخره. هی مامان جون اصرار که مگه میشه نی نی پسر تفنگ نداشته باشه و منم مطمئن که اره. تا نداشته باشه از کجا بدونه چیه! و اینطوری شد که تو تفنگ نداشتی. بابا مجید همیشه به مامان میگفت تو هم بالاخره تفنگ میخری  و منم مطمئن که نه و بابا میخندید و میگفت دارم تصورت میکنم که داری با کیان تفنگ بازی میکنی  منم  اصلا یادم نبود که بابا مجید و مامان جون چقدر شیطونند و بالاخره کار یادت میدند.  یکروز دیدم انگشت هاتو شکل تفنگ کردی و داری به من کیو کیو میکنی.  فکر کردم که قطعا من...
7 مرداد 1392

اولینها!

پسری وقتی ادم بزرگ میشه خیلی دلش می خواد بدونه بعضی از کارها را اولین بار کی انجام داده. البته بعضی وقتها هم از اینکه یک روزی شروع به انجام بعضی کارها کرده پشیمونه. خیلی مطمئن نیستم از این اولینهات خوشحال بشی ولی برات مینویسم تا بدونی این کارها را برای اولین بار با ذوق و شوق فراوون انجام دادی. پس بعدا برای انجامشون غر نزن باشه؟ چهارشنبه شب یعنی 19 تیر بابا مجید از سر کار برگشت و مامانی هم سطل آشغال را بهش داد تا ببره پایین. اتفاقا بعد از اینکه در سطل را بستم یکم آشغال جدید پیدا شد و منم تو یک پلاستیک کوچولوتر گذاشتم. شما هم تند تند پاشدی و کفشهاتو اوردی که پام کن و بعد هم پلاستیک کوچیکه را به صورت خود مختار برداشتی و دنبال بابا رفتی...
24 تير 1392

کیان بزرگ مرد کوچک من

پسر گلی شما نی نی ها انگار توی بعضی از ماهها جهش های محسوس میکنید و این اتفاق بین ١٥ ماهگی تا ١٦ ماهگیت هم افتاد. یک دفعه بزرگتر شده و انگار هر چی میگم میفهمی. مامانی فدات بشه که حرف گوش میکنی. یادته عاشق مسواکهای اموزشیت بودی و بابا مجید هر وقت مسواک میزد تو هم مسواکتو برمیداشتی و می نشستی روی زمین و مسواک میزدی! از این ماه مسواک واقعی برات اوردم با خمیر دندون و رسما مسواک زدن را شروع کردی. اول رفتیم جا مسواکیتو اوردیم و با هم مسواک و خمیر دندون گذاشتیم توش و ر فت کنار مسواک و خمیر دندون مامان و بابا:   خمیر دندونت را شهره عزیز برام از آمریکا فرستاد و سن داره یکی از ١٢ ماه تا ١٨ ماه و یکی هم ١٨ ماه به بالا برای همین خ...
24 آذر 1391

اولین دست نوشته ها

مامانی یادته چند ماه پیش مطالعات مامانی در خصوص کودک و تربیت و ...به اونجا رسید که شما باید غذای انگشتی بخوری ونتیجش، شستن یک عالمه لباس و ظرف و ملحفه و مبل شد! یادته گفتم من دیگه به نوشته های توی کتابها عمل نمیکنم! دوباره اشتباه کردم. چند روزی میشد که هی میرفتی سر کمد یا کیف بابایی و از توش خودکار بر می داشتی و میرفتی و من هی نگران تو که نخوری زمین و خودکار بره توی بدنت فرو...و دوباره در حال مطالعه کتاب بودم که دیدیم نوشته کوچولوها از یک سالگی دوست دارند که مداد دستشون بگیرند و خط بکشند و حالا امادگیشو دارند که براشون یک مداد کوتاه و کلفت که بهشون اسیب نرسونه و تعدادی کاغذ بدید تا خط خطی کنند . مامانی هم راه افتاد دنبال همچین مدادی که ...
17 مهر 1391

اولین پارک بازی

عزیزم بابایی یک شب که شما ١٠ ماه و چند روزی از زندگیتون میگذشت پیشنهاد داد که ببریمت پارک و تو قسمت اسباب بازیها  یکم تاب و سرسره سوار شی. با هم رفتیمو تو هم خیلی خیلی دوست داشتی و حاضر نمیشدی از توی تاب بیای بیرون. عزیزم چه خوبه که تزدیک خونمون یک عالمه پارک و اسباب بازی هست و یکم که بزرگتر بشی میتونم خیلی وقتها ببرمت بازی. اخرین باری که توی این محوطه های اسباب بازی رفته بودم برای خاله مهدیس بود. اونموقع تاب برای نی نی ها نبود و تابها بدون محافظ بود. تازه کف زمین بازی هم شن بود و الان اسفنج. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر اونموقع خطر ناک بوده.   ...
17 تير 1391
1