کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

اولین دندانپزشکی

1395/5/31 16:34
نویسنده : مهسا
756 بازدید
اشتراک گذاری

پسر بلایی مامان در 20 مرداد 95 یعنی دقیقا در 4 سال و 11 ماه و 12 روزگی برای اولین بار رفتی دندانپزشکی. با اینکه قبل عید دندونهاتو نشون دندونپزشک خودم داده بودم و معاینه کرد و گفت همشون سالمند ولی چند روز پیش موقع غذا خوردن میگفتی دندونم درد میکنه. بردمت پیش خانم دکتر مظاهری که از خوش شانسی تو حدود 7 هفته ایران بودند. دستور عکس داد و یه روز عصر من و تو بابایی رفتیم رادیولوژی تا عکس دندونهای خوشگلت را بگیریم. من نفهمیدم تو همکاری نکردی یا اون خانم رادیولوژیست واقعا بی اعصاب بود چون دعواش شد با تو چون فیلمو که میذاشت تو دهنت تا عکس بگیره وقتی میگفت دهنتو ببند تو فیلمو گاز میگزفتی و اون عصبانی میشد. یبارم بیرونمون کرد از اتاق و ...دیگه خود خانم دکتر دید خیلی بد شد و داره مامان مهسا و بابایی عصبانی میشند...برای همین خودش اومد و عکساتو گرفت. البته من به شدت معتقدم کار با بچه کار هرکسی نیست واگه تصمیم میگیره بچه قبول کنه باید نیروی با اعصاب تر و شاید یکم مهربونتر داشته باشه برای گرافی بچه ها.اخرش ما با گرافی و نتیجه دندونهای شیری کوچولوی تو اومدیم بیرون..

اینم نتیجه گرافی شما

با این نتیجه رفتیم دکتر و وقت گرفتیم برای ساعت 6 بعد از ظهر روز 20 مرداد 95....روز قبلش خانم منشی زنگ زد و خواست که ساعت 12.5 ظهر بریم و منم قبول کردم...صبح ساعت 9 مامان سرکار بود که دوباره زنگ زد که میشه 10.5 بیاین و منم سعی کردم شرایط خانم دکترو درک کنم و بازم قبول کردم و اومدم دنبال شما که بریم که ساعت 10 زنگ زد که میشه 12 بیاین که من دیگه گفتم نه نمیشه...ولی خب رفتیم مطب و تقریبا تا همون ساعت معطل شدیم... تو مطب تا تونستی شیطونی کردی و اماده برای درست کردن دندونات.

این موش موشک..منتظر در اتاق انتظار

اینم در حال بررسی عکس دندوناش

اینم شروع کار....چه شروعی....کیان برخلاف تمام پنج سال زندگیت که همیشه صبور بودی و قوی...منو اینطوری کردی تعجب

از لحظه شروع کاری کردی که من هنوز باورم نشده. بیشتر حس میکنم ترسیده بودی...گریه میکردی...التماس میکردی که بسه...و اینقدر بیقراری کردی و تکون میخوردی که ده بار خانم دکتر کشیدت روی یونیت بالا...اونم خسته کردی..اول با خاله و عزیزم و عشقم شروع کرد و اخرش دیگه اونم عصبانی شد و خسته ...ولی تو هیچی برات مهم نبود....

فقط میخواستی بلند شی...حتی منم از اتاق بیرون کرد خانم دکتر..ولی صدات تو کل طبقه پیچید

دوبار هم روکش خانم دکترو از دستش انداختی و از اول...تا بعد یک ساعت کارت تمام شد..ولی از بس تکون خورده بودی تمام لباست خیس بود. هلاک بودی کلا....بغلت کردم گفتی میخوام ببینم چکار شده دهنم. بردمت دم اینه.خودتو دیدی و خیالت راحت شد چیزی عوض نشدی. خودتی و دندونهاتم سالمه.ولی از بس گریه کرده بودی از حال رفتی.

 

اینطوری ولو شدی رو مبل و من مجبور شدم تا خونه بغلت کنم.

دم خونه ازت خواستم بری خونه تا من برم سرکار که گفتی میخوام باهات بیام سرکار. دلم برات سوخت...با خودم بردمت و دهنت از بی حسی کج شده بود و نوک زبونی حرف میزدی..بمیرم که بعدش دیگه بیقراری نکردی.فقط تا چند سات گفتی زبونم درد میکنه.

تو محل کار مامان گفتی من کباب میخوام. برات کباب گرفتم خوردی و گفتی خوابم میاد و رفتی تو اتاق استراحت بچه ها خوابیدی.

تا اخر ساعت کاری مامان خواب بودی و بعد با هم اومدیم خونه. تا چند روز برای همه تعریف میکردی و به قول خودت دندون فلزیهاتو نشونشون میدادی.

مامانی به کسی نگو منم از دندون پزشکی متنفرم..از صداش از بوش و از اون حالت خوابیده دهن باز...تو هم هی اون لوله مکش اب را در می اوردی و میگفتی نمیتونم اب دهنمو قورت بدم الان خفه میشم..بعد هم گفتی من دیگه مسواک برقی نمیخوام خانم دکتر بکنه دهنم...

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)