کیان و تفنگ
پسری مامان مهسا همیشه و همیشه از خشونت های پسرونه و تفنگ بدش می اومد و میاد. وقتی مامان جون برات سیسمونی میخرید هم اجازه نداد تفنگ برای اسباب بازیهات بخره. هی مامان جون اصرار که مگه میشه نی نی پسر تفنگ نداشته باشه و منم مطمئن که اره. تا نداشته باشه از کجا بدونه چیه!
و اینطوری شد که تو تفنگ نداشتی. بابا مجید همیشه به مامان میگفت تو هم بالاخره تفنگ میخری و منم مطمئن که نه و بابا میخندید و میگفت دارم تصورت میکنم که داری با کیان تفنگ بازی میکنی منم
اصلا یادم نبود که بابا مجید و مامان جون چقدر شیطونند و بالاخره کار یادت میدند. یکروز دیدم انگشت هاتو شکل تفنگ کردی و داری به من کیو کیو میکنی. فکر کردم که قطعا من اینکار را یادت ندادم. تلویزیون هم که نگاه نمیکنی و خیلی هم بعید به نظر میرسه که تو باب اسفنجی و بره ناقلا کسی با انگشت تفنگ درست کنه. پس از کجا و بعد از چند روز دیدم به به ! پشت مبلهای مامان جون قایم میشی و به هم شلیک میکنید اونم با انگشت.
چند شب پیش هم رفتی و لگوهاتو آوردی و با بابا مجید شروع کردی به لگو بازی و لی هنوز به یک ربع هم نکشیده بود که دیدم پشت سرم وایسادی و میگی مامان، برگشتم و دیدم بعله بابا مجید با لگو برات تفنگ درست کرده. تو هم غش کردی از خنده و به طرف من گرفتی و میگی کیو کیو.منم فقط نگات کردم و خندیدم. تو هم شاکی رفتی سراغ بابا که این مامان بلد نیست کیو که میکنم غش کنه.
نتیجه تمام این اتفاقات این شد که مامانی تسلیم شد و برات یک تفنگ خرید ولی بعد از ظهر که بابا از سر کار برگشت با کلی ذوق رفتی و تفنگتو بهش نشون دادی. اونم ازت گرفت و مثل همیشه چون یکم زورش زیاده و حواسشم نبود که این واقعی نیست و اسباب بازیه فنرش در رفت. تو هم کلی غصه و کولی بازی که چرا تفنگمو خراب کردی.
بابا مجید هم مجبور شد شب بره و برات یک تفنگ خوشملتر بخره. کلی دوسش داری و باهاش بازی میکنی ولی میدونی که مامان اهل تفنگ بازی نیست. هر وقت بابا بیاد خونه میری میاری و باهاش کیو کیو بازی میکنی. وقتی بامنی سراغشم نمیری.
اینم بازیهای مردانه تو و بابایی
اینم اولین تفنگ زندگیت که توسط بابا مجید باز شده تا فنرشو بزاره سر جاش ولی مشکل اینجاست که نتونستیم حتی درشو دیگه ببندیم.