اولینها!
پسری وقتی ادم بزرگ میشه خیلی دلش می خواد بدونه بعضی از کارها را اولین بار کی انجام داده. البته بعضی وقتها هم از اینکه یک روزی شروع به انجام بعضی کارها کرده پشیمونه. خیلی مطمئن نیستم از این اولینهات خوشحال بشی ولی برات مینویسم تا بدونی این کارها را برای اولین بار با ذوق و شوق فراوون انجام دادی. پس بعدا برای انجامشون غر نزن باشه؟
چهارشنبه شب یعنی 19 تیر بابا مجید از سر کار برگشت و مامانی هم سطل آشغال را بهش داد تا ببره پایین. اتفاقا بعد از اینکه در سطل را بستم یکم آشغال جدید پیدا شد و منم تو یک پلاستیک کوچولوتر گذاشتم. شما هم تند تند پاشدی و کفشهاتو اوردی که پام کن و بعد هم پلاستیک کوچیکه را به صورت خود مختار برداشتی و دنبال بابا رفتی پایین. خودت تنهایی تا دم سطل بزرگا برده بودی و اونجا بابا کمکت کرده بود که بندازیشون تو سطل. اینقدر ذوق کرده بودی. احساس بزرگی و استقلال داشت از چشمات میزد بیرون. بابا هم چشمش برق میزد. فقط نمیدونم از اینکه تو برای اولین بار تو بردن آشغالها بهش کمک کرده بودی یا برای اینکه میدید داره روزهای راحتیش نزدیک میشه. ببخشید شبهای راحتی که مامان مهسا دیگه به جای اون کیان را صدا میزنه تا آشغالها را ببره.
پنجشنبه ظهر هم ماشین بازیافت اومد. یک بسته کوچولو بازیافت بهت دادم و با هم رفتیم پایین. حاضر نشدی حتی برای یک لحظه پلاستیک را بزاری زمین. همینطور دستت گرفتی تا ماشین بازیافت اومد و اقای محترم بسته را ازت گرفت و بهت یک بسته پلاستیک زباله داد. اینقدر خوشحال شدی. اونموقع فکر کنم برات حکم گرونترین دستمزد را داشت. تو بغلت گرفته بودیش و تا شب هم برای همه به زبون خودت توضیح دادی که اقا بهت پلاستیک داده.
چون پست بی عکس نمیشه و منم از این اولینهات عکس ندارم برات عکسهای جمعه را میزارم که رفتیم باغ دوست بابا مجید و اونجا تو کلی چوب جمع کردی و ریختی تو آتیش (به قول خودت).
ببین سر تا پات با خاک یکی شده.
عزیزم چوب ریزه ها را هم دونه دونه از کف باغ جمع کردی و ریختی تو آتیش.
اینجا هم با دستهای خاکی و لباس خاکی تر وایسادی داری نتیجه زحماتت را نگاه میکنی.
کلی هم شن بازی کردی و البته سرسره باغشونم براشون تمیز کردی حسابی.
چیه مامان؟ تا حالا کیان اینقدر کثیف و خاکی ندیده بودی؟