کیان و مریضی بد.
پسر کوچولوی مامان پنجشنبه که رفتیم باغ دوست بابا تو برخلاف همیشه که تو هوای آزاد و باغ اشتهات خوب میشد هیچی نخوردی. فقط شیر خوردی و خوابیدی. جمعه هم دقیقا این اتفاق تکرارشد و تا یکشنبه تو زیاد چیزی نمیخوردی. صبحانه که فقط شیرو ناهار هم چند تا قاشق و عصرانه هم هیچی. شب هم دوباره فقط شیر. داشتم نگرانت میشدم و فکر میکردم چرا اینطوری شدی؟ دندون هم که دیگه نمی خوای در بیاری. که دوشنبه شب حالت بهم خورد.بابا اومد دنبالمون تا بریم کلینیک کودکان و تا اونجا دو بار دیگه هم حالت بد شد و دکتر تشخیص داد که ویروس جدید را گرفتی و دورشم یک هفتست که باید با استامینوفن و داروی ضد تهوع طی بشه. دکتر بی سوادی نبود ولی حرص مامان مهسا را در اورد. ساعت 10 شب با یک پسر 22.5 ماهه که حالت تهوع شدید داره رفتم پیشش و هی غر میزنه که چرا پسرتون هنوز شیشه میخوره؟! . خدا بهش رحم کرد که شما مریض بودی و من نگرانت بودم وگرنه حتما میرفتم و یک کتاب روانشناسی درمان براش میخریدم تا بدوه کی باید چی بگه!
دو روز بدی را گذروندی پسرم. فقط آب میخوردی و دیگه هیچی. تو 48 ساعت یک کیلو وزنت کم شد به همین راحتی. من همیشه به مامانهایی که حرص میخوردند که چرا نی نی هاشون غذا نمیخورند میگفتم زیادحرص نخوردی و نگراننباشید ولی این دو روز تازه فهمیدم اونها چی میگند و چرا ناراحتند. برای یک مادر اینکه بچش غذا نخوره وحشتناکه. شبها پیش من و بابایی می خوابیدی و تبت هم خیلی بالا بود. نمیدونم دقیقا چقدر از شب را من و بابا خوابیدیم. همش نگران تب تو بودیم. این اولین بار بود که تو این دو سال غیر از واکسنهات تو تب کرده بودی. روز سوم یکی از دوستهای مامان گفت که بهت آب سیب بدم. برات آب گرفتم و تو هم خوردی و من داشتم از خوشحالی میمیردم. بعد از آب سیب حاضر شدی ناهار هم بخوری و یکم اوضاع بهتر شد.البته هنوز هم اشتهات مثل قبل نشده و خیلی کمتر میخوری ولی بازم شکر که میخوری.
پسری دوروزی که مریض بودی و دارو میخوردی خیلی ضعیف شده بودی و وقتی بازی میکردی هر دفعه روی مبل یا کف اتاق ولو میشدی تا تجدید قوا کنی ولی تو این شرایط ضعف و دارو باز هم حاضر نبودی بخوابی.
کیان کوچولو مریض