کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

مریضی بد

پسری خوبم تعطیلات خرداد امسال خیلی تعطیلات بدی بود. روز چهارشنبه صبح رفتی مهد کودک و خانم طهماسبی نزدیک ظهر زنگ زد که پسری گلم تب داره و خاله نوشین داره بهش آب میده و خنکش میکنه و بیاین دنبالش. بابا بزرگ اومد دنبالت مهد کودک و من از سرکار اومدم خونه و چون سه روز تعطیلی بود بردمت دکتر. خانم دکتر معاینت کردند و گفتند ویروسیه و شربت تب بر و سرماخوردگی...اینقدر بیحال بود که همش بغل مامان بودی و میگفتی نمیتونم وایسم. اومدیم خونه ولی از فردا صبحش گفتی مامان من گلوم درد میکنه و مامانی فهمید از یه بیماری ویروسی به رده. اینقدر گلوت درد میکرد که برای قورت دادن اب دهنت گریه میکردی.. گولی گولی اشک میریختی و هیچی نمیتونستی بخوری. حتی شیر توت فرنگی. صبح پ...
24 خرداد 1395

مدرسه طبیعت

پسری مامان دیروز یعنی جمعه 21 خرداد با همدیگه و با دوتا از دوستهای مامان و نی نی های نازشون رفتیم مدرسه طبیعت. خانم رضوانی پور خیلی خیلی داره برای مدرسه طبیعت ما زحمت میکشه و مطمانم با اراده ای که داره خیلی موفق میشه. کاش همه مسیرها براش هموار بشه چون همیشه اولین نفر بودن توی یک شهر کار سختیه. تو که عاشق اونجایی و هر دفعه از من سراغ میگیری مامان دیگه نمیریم پیش حیوونا. دیروز شرایطش پیش اومد و بعد از ظهر جمعمونا اونجا گذروندیم..بماند که اشتباه بزرگی کردم و از صبح بهت گفتم قراره کجا بریم و تقریبا بیچاره شدم تا عصر. و البته که تصمیم گرفتیم برای عصرونه شما فسقلیا الویه درست کنیم..تو هم خیلی کمک کردی. حیف که عکس ندارم ادای مامانو در میاری دستکش ی...
22 خرداد 1395

اتمام کلاس لگو

یه روزائی که خیلی کوچیک بودی همش از دم خانه لگو رد میشدم و میگفتم کی تو چهار سالت میشه بری کلاس لگو..از بس که لگو دوست داشتی تا این اتفاق افتادو  چهارساله شدی و رفتی کلاس لگو.شرح کلاست و عکساشو قبلا برات گذاشتم تو وبلاگت الان میخوام از تمام شدن کلاست برات بگم. کلاس لگو عصرها بود ساعت 6-7 و دو روز در هفته. مامانی هربار از سرکار میاومد و تو برای کلاس رفتن اذیت میکردی. یه روز خوابت می اومد. یه روز دلت نمیخواست بری و کلا علاقه ای نشون نمیدادی. در جواب هم میگفتی من چرخ میخوام و در و پنجره و...ولی خاله میگه مال ترم بالاتره. اومدم کلاس لگو و با مربیتون صحبت کردم. مربیتون گفت کلاس برای کیان کمه.حوصلش سر میره و من میتونم صحبت کنم به جای ترم س...
21 خرداد 1395

مسافرت کرمان

پسری خوب مامان...خاله مهدیس یک ساله که به خاطر درسش ساکن کرمان شده و تو همیشه منتظری که خاله از کرمان بیاد و برات سوغاتی بیاره و باهات بازی کنه و ببرتت خونشون و شب پیشش بخوابی...بعد از عید مامان منیزه بهت گفت اگه خاله مهدیس از کرمان نیومد ما میریم پیشش. تو هم پشت تلفن به خاله گفتی نیا تا ما بیاییم. و اینگونه شد که ما اردیبهشت ماه راهی کرمان شدیم. اولین کاری که کردی اوردن چمدونت بود و پر کردنش. یک ساعت اینور وانور میرفتی تو خونه و با جدیت وسیله جمع میکردی. بعد هم گفتی مامان ساک من آمادست. اینم عکس ساکت..توش اسباب بازی بود ..کتاب...یک دست لباس تو خونه... خدا میدونه چقدر ذوق سفر داشتی و چقدر بابا مجید غصه خورد که حتی یکبار هم نگ...
30 ارديبهشت 1395