کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

برای کیان عزیزم

مهمونی

28 مرداد 95 پسر عموی مامان منیزه تصمیم گرفت تمام افراد خاندان خودشون را جمع کنه دور هم..تا نسل دوم و سوم همدیگه را ببینند و بشناسند. من واقعا خیلیهاشون را سالها بود ندیده بودم..حس خوبی بود. دیدن کسائی که یه روزی تو مهمونیها مثل خودت بچه بودند و اینطرف اونطرف میدویدند و حالا دارند دنبال بچه هاشون میدوند و یکی از بهترین کارهای میزبان درست کردن محل بازی برای بچه ها وسط حیاط بود که خیلی کمک میکرد به ارامش بیشتر پدر و مادرها..     ...
28 مرداد 1395

بدون شرح....

  وقتی میریم مانتو فروشی و پسرک میگه مامان از منو این خانم خوشگله عکس بگیر  میاد سر کار مامانش و اب پرتقال هم میخوره  مامانی که خودش خوبیده درس میخونده و مشق مینوشته میتونه چیزی بگه؟ نه میتونه؟ مگه مجبوری مامان؟ وقتی خوابت میاد خب بخواب! وقتی منتظر مامانشه و مامان یکم دیر میکنه! وقتی دیگه کولر و اینا جواب نمیده و پسرک گرمشه! چی بگم! والا چجی بگم..چی بنویسم...این عکس منو یاد یه سری مرد جوون و مست دم کافه میندازه همین و بس... بله اینم لوستره و اونم زیرپوش! کتاب هم میخونه... نبیمت مامان اینطوری افسرده  کجا به سلامتی؟ یع...
21 مرداد 1395

12 مرداد

پسر خوبم 12 مرداد اصلا برای مامان مهسا روز خوبی نیست. تاریخیه که پدر بزرگت یعنی بابای مامان مهسا از پیش ما رفته. دلمون براش تنگ شده و من خیلی دلم میخواست بود و تو رو میدید و با تو بازی میکرد. حیف که نیست.... 12 مرداد رفتیم برای سالگردش باغ رضوان..اونجا هی رفتی و امدی و یه عالمه آب اوردی و به گلهاش آب دادی و بعد هم گفتم بهت مامان میتونی آرزو کنی و هرچی میخوای به بابا بزرگ بگی...     عزیزم اینجا داشتی دعا میکردی...بعد بهت گفتم از بابابزرگ چی خواستی؟ گفتی ازش خواستم تو یه نی نی بیاری تو دلت  این عکس را هم از بچگیهات دارم..خیلی دوستش دارم.. ...
12 مرداد 1395

تولد هومان

تولد هومان  دوم مرداد 95، توی باغ و نی نی های شیطون و عشق و حال...توصیف دیگه ای نمیتونم بکنم...میدونم اینقدر بهت خوش گذشته بود که از هیجان زیاد هم کیک خوردی و هم شام خوردی و هم تا توی خونه کنار من تو ماشین اواز خوندی و رقصیدی...   این عکس را خیلی دوست دارم دلیلش را هم نمیدونم با یکم دقت متوجه میشی که همون اول تولد دگمه بلوزت افتاد و من واقعا کاری نمیتونستم بکنم  اولین بار بود فکر کنم همچین چیزی میدیدی..من خودمم نمیدونم اسمش چیه.ولی باحال بود...فلش میخورد و اهنگ پخش میکرد البته اگه بعضیها میذاشتند و هی نمیبردند اهنگ بعدی یا صداشو کم و زیاد کنند. کاش همیشه اینطوری ذوق کنی ...
3 مرداد 1395

چادگان تیرماه 95

عزیز مامان یه روز تو یه دورهمی کنار استخر مامان مهسا و دوستاش تصمیم گرفتند که شما بچه ها را ببرند چند روز چادگان..البته که باعث اصلیش خاله فریبا بود که زحمت گرفتن ویلا را کشید و خحتی ماشین هم برامون هماهنگ کرد تا با دوستات بریم سه روزه چادگان... کلا اسم سفر و مسافرت که میاد اولین چیزی که میری میاری چمدونته... و خودت هم با جدیت پرش میکنی لباس و کتاب و اسباب بازی...و البته که شیرتوت فرنگی نباید فراموش بشه توی راه رفتنه که داخل ون خوابت برد خخر و پف خوابیدی تا چادگان رسیدمون به حیاط زیبای خونه خاله فریبا بود و بازی شما با وسایل و اسباب بازیهای عرشیا شروع شد و وقتی هوا تاریک شد دیگه با گریه بردیمتون ...
10 تير 1395

خرداد 95 و خداحافظی با مهد شایان

کیان عزیزم ...دقیقا از تاریخ 17 فروردین 93 رفتن به مهد را شروع کردی. مهد شایان و کلاس خاله نوشین...و تا خرداد 95 هم شاگرد خاله نوشین موندی. برای پیش دبستانی 2 نیاز بود مهد کودکت را عوض کنم. و پیش دبستانی جدیدت را باید از اول تابستون میرفتی تا اماده بشی برای اول مهر. برای همین اخرین روزهای رفتنت مهد شایان خرداد ماه بود. خاله نوشین از دو سال و نیمی با شما بود و خیلی دوستت داشت تو هم خیلی دوستش داشتی. ولی خب بزرگ شدی و باید مهد کودکت عوض بشه عزیزم. این دفتر کارکرد مهد کودکت که برات نگه میدارم برای روزی که بزرگ شدی اینم اولین کارنامه زندگیت  اینم کیف سال اولت..من خیلی شباهتی به تو و عکس روی کیفت نمیبینم این...
1 تير 1395

زاوا

پسری مامان بزار یکم غر بزنم بعدا که بزرگ شدی و نی نی گلت اذیتت کرد نگی چرا بدونی همین بلاها را سر مامان مهسا هم اوردی. پسری مامان دقیقا از بعد از تولد دو سالگیت روزهای بدغذایی تو شروع شد که من واقعا دلیلشو نمیفهمم ولی میدونم به شدت برای یک مادر عذاب آوره که بچش غذا نخوره. بد غذاییت همچنان ادامه داره و اینقدر فشار عصبیش روی من زیاده که برخلاف میلم بارها شده که به خاطرش دعوات کردم. هله هوله و تمام چیزهای خوشمزه ای که بچه ها معمولا براشون ذوق میکنند که اصلا و ابدا...تا حالا نشده بیسکویت. پفک .چیپس...و هیچ کدوم از این خوراکیهای ممنوعه را نه بخوای و نه بخوری. پسری من پیتزادهنش نمیکنه. از ماکارانی بدش میاد و ..... ..الان اواخر بهار و تو هنوز حاضر ...
31 خرداد 1395

کلاس لگو

پسر خوبم تو خیلی خیلی لگو دوست داری و هرکس بخواد خوشحالت کنه برات لگو هدیه میخره...وتنها چیزی که میتونه تو رو چند ساعت یکجا نگه داره لگو بازیه . مامان پارسال تصمیم داشت کلاس لگو ثبت نامت کنه که گفتند از 4 سال ثبت نامه و امسال بعد عید رفتیم برای ثبت نام. کلی ذوق کردی و میریم با هم خانه لگو و شما میری کلاس. کلاستم دوست داری. هر روز خانم مربیتون براتون یه داستان تعریف میکنه و بعد از شما میخواد برای مشکل اخر داستان با لگو راه حل بسازید.جلسه اخر هر ترم هم با حضور مامانها برگزار میشه. و کارنامه هم بهتون میدند. خیلی مثلا ادم بزرگید شماها... این عکس کلاس pre1 وقتی کلاست تمام میشه مربیتون صدامون میکنه تا بیایم سازه هاتونا ببینیم. و شما برا...
30 خرداد 1395

استخر

پسری مامان از وقتی که چهار ساله شدی و قدت به یک متر رسید دیگه اجازه داشتی بری استخر و جمعه ها با بابا مجید میرفتی استخر و هی دل منو اب میکردی. تا اواخر خردا ماه امسال که با دوستهای مامان مهسا رفتیم باغ ، اول که رفتیم برخلاف تصور من حاضر نشدی بری توی استخر و گفتی سرده و نمیرم و همه دوستات رفتند توی اب و تو بیرون موندی.   بعد کم کم حوصلت سر رفت و شروع کردی به غر زدن که مامان مهسا عصبانی شد و گفت اگه غر بزنی میریم خونه و تو تصمیم گرفتی همون بیرون اب بازی کنی....اونم ناجوانمردانه نشستی کنار استخر و به همه ادمهای تو استخر آب پاشیدی....در مقابل اعتراض ما هم گفتی، اگه قرار بود اب نپاشیم چرا گفتید تفنگ آب پاش بیا...
27 خرداد 1395