استخر
پسری مامان از وقتی که چهار ساله شدی و قدت به یک متر رسید دیگه اجازه داشتی بری استخر و جمعه ها با بابا مجید میرفتی استخر و هی دل منو اب میکردی. تا اواخر خردا ماه امسال که با دوستهای مامان مهسا رفتیم باغ ، اول که رفتیم برخلاف تصور من حاضر نشدی بری توی استخر و گفتی سرده و نمیرم و همه دوستات رفتند توی اب و تو بیرون موندی.
بعد کم کم حوصلت سر رفت و شروع کردی به غر زدن که مامان مهسا عصبانی شد و گفت اگه غر بزنی میریم خونه
و تو تصمیم گرفتی همون بیرون اب بازی کنی....اونم ناجوانمردانه
نشستی کنار استخر و به همه ادمهای تو استخر آب پاشیدی....در مقابل اعتراض ما هم گفتی، اگه قرار بود اب نپاشیم چرا گفتید تفنگ آب پاش بیاریم؟
و به هیچ صراطی هم راضی نشدی بری تو اب که سرده..
بعد ممن دقیقا نفهمیدم چی شد که بعد ناهار اومدی گفتی مامان منم ببر تو استخر و حاضر شدی با من بیای
و دیگه اینقدر موندی و موندی و موندی....
تا دیگه آب یخ کرد و سردت شد که حاضر شدی بیای بیرون
اینم یک موش پیچیده در حوله
دقیقا نمیدونم دارید با هومان چی میگید به هم
دوباره عشقولانت گل کرد و نیوشا را نشوندی و موهاشو خشک کردی....اونم چقدر مظلوم که قبول کرد...