کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

بهار 95

پسر عزیزم...تعطیلات نوروز تمام شد...همه چیز برگشت سرجای اولش....مهد شروع شد...مامان و بابا هم برگشتند سرکار....تنها چیزی که عوض نمیشه شیطنتها و بازیگوشیهای بامزه تواه....   واقعا بدون شرحه.... اینم نقاشی کشیدن جدید....یه کاسه اب دستته و ابرنگ و...حس نقاش بودن.. یه میز و یه مبل هم کمته...خب تو نقاش بزرگی هستی...یه اتاق کامل لازم داری  منم از ترس رنگ و اب و ...فرشو جمع کردم ..خودت و مبل و میز و میشه شست ولی فرشو نمیتونم واقعا اگه فکر میکنی من عکسو برعکس گذاشتم سخت در اشتباهی...این کشف جدید خودته که میشه بین دیوار و مبل...میز و کابینت...مبل و میز ...و ....معلق موند....فقط امیدوارم کشفت با ...
21 ارديبهشت 1395

شرمندم

پسری گلم مامان مهسا یه عالمه بابت این 6 ماه که وبلاگت آپدیت نشده شرمندست. خودم هم حس بدی دارم...ممنونم از همه دوستهای حقیقی و مجازیم که سراغ گرفتند و برام پیغام گذاشتند. از امروز تصمیم گرفتم دوباره بنویسم و قول میدم پستهای جامونده را هم تکمیل کنم...فقط چون نی نی وبلاگ نازنین ترتیب تاریخ بلد نیست مجبورم..پستها را خالی بزارم تا ترتیبشون بهم نخوره.
21 ارديبهشت 1395

تولد بابا مجید

تولد بابا مجید 28 فروردینه و ما سعی میکنیم هرسال یه جشن کوچولوی خانوادگی بگیریم....و تو هم خیلی خیلی برای تولدها ذوق داری و از خودت انرژی میزاری..خوشحالم که اینطور یاد گرفتی که تولد ادمها مهمه...باید بهشون گفت که برام عزیزید و روز تولدتون هم برام عزیزه...   چندتا کتاب دایره المعارف برات خریدم و خیلی خیلی دوستشون داری. با اینکه من دفعه اول که خوندم پشیمون شدم از خریدم و فکر کردم چقدر برات سنگینه کتابها..ولی خودت خیلی دوستشون داشتی. و از همه بیشتر این کتاب جهان. که همه چیز را درباره سیاره ها و ماه و خسوف و کسوف نوشته...شونصد بار تا حالا خوندمش... برای تک تک مهمونا موضوعات کتابت را تعریف کردی و بهشون گفتی چه کتاب خوبی دا...
29 فروردين 1395

کیان و برف بازی

پسری مامان متاسفانه شهر ما در تمام پاییز و زمستان امسال نه برفی داشت و نه بارونی...داریم کاملا خشک میشیم...تا نزدیک ترین شهرهای اطرافمون برف و بارون میاد و اینجا هیچ...از بس عقده برف و برف بازی پیدا کردیم به بابا مجید گفتیم ما را ببره پیست برف بازی... اینم شما و پارسا در لحظه ای که رسیدیم به ویلا و هنوز حتی کامل پیاده هم نشده بودیم... برف ندیدگی در ما بیداد میکند  ابهت برف واقعا ادم را میگیره... واقعا زیباست و البته سرد.... اینم کیان با تویوپ بزرگ ترا...با ایکه یه تویوپ کوچولو هم برای تو و پارسا گرفتیم ولی ترجیح میدادی با این بازی کنی اینم تویوپ خودت که بابا چند بار بردت تا پایین اینم مو...
21 دی 1394

افتتاح مترو اصفهان

پسر مامان مترو اصفهان بعد از فکر کنم ده سال عملیات و یه بیست سال حرف زدن دربارش..بالاخره یه خطش در پاییز 94 افتتاح شد. خب ازا ونجائی که مامان خودش همونجا کار میکنه در اولین روزهای افتتاح پسر گلشو با خودش برد که مترو سوار بشه. چندتا هدف همزمان داشتم. هم اینکه تو مترو سوار بشی و هم خودم ذوق کنم و سوار بشم. درسته که من سالهاست بزرگ شدم ولی کودک درونم سرجاشه و داره با تو از اول زندگی را دوره میکنه. یه عالمه هیجان داشتی از اینکه داری میری با پله ها زیر زمین کیان در ایستگاه مترو منتظر مترو مترو اومد و کیان با هیجان همراه با ترس بررسیش کرد ترس تو صورتت کاملا معلومه...با احتیاط هم میرفتی طرفش..داخل تونل هم برات یه عالمه عل...
21 آبان 1394

علائم راهنمایی رانندگی

پسری مامان داریم با مدیگه علائم راهنمایی رانندگی یاد میگیریم. البته که چه مشکلاتی هم داریم ...من دارم رانندگی میکنم مثلا با سرعت 70 تا و تو میگی این تابلو یعنی چی مامان و قطعا از لحظه دیدن تو تا گفتن این جمله با سرعت من و توانایی من در برگردوندن سرم و دیدن تابلو...به هیچ کجا نمیرسه و از تابلو رد شدیم. بعد من میگم ندیدم مامان و تو عصبانی میشی و اخم و قهر و ...که چرا همون موقع که گفتم ندیدی؟  و این قصه هر روز تکرار میشه.خب من نمیتونم واقعا هم رانندگی کنم هم تمام علامتهای گوشه خیابون و اتوبان را چک کنم که....یک مفر به داد من برسه... و خدا نکنه که با وجود شما اقا پلیش تو ماشین کوچکترین خلافی صورت بگیره. که ابرو و حیثیت برای ادم نمیذا...
4 مهر 1394

تعطیلات آخر تابستون

بابا مجید چون مهربونه و دلش همیشه برای پسر کوچولو که باید بره مهد میسوزه گفت که از 15 شهریور شما بری در تعطیلات تابستانه. صبر کردیم تا کلاس سفال و ژیمناستیکت تمام بشه و تعطیل شدی. دو هفته تفریح و عشق و حال و خوشگذرونی در خانه مامان بزرگها...روزهای اولش خیلی خوشحال بودی ولی کم کم دلتنگ مهد شدی و هی سوال میکردی کی میرم مهد؟ چندتا دیگه...میشه برم مهد دوباره تعطیلات بشه...و سوالهای خنده دار این مدلی.... یکی از جمعه های تعطیلاتت رفتیم باغ انگوری. پارسال خیلی بامزه راه میرفتی و انگور میخوردی ولی امسال همش به شیطنت و بالا رفتن از در و دیوار گذشت و انگور نخوردی.  فکر نکن داری انگور میخوری...یه گل افتابگردون بزرگ پیدا کردی و داشتی تخم...
30 شهريور 1394