کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

تعطیلات آخر تابستون

1394/6/30 15:25
نویسنده : مهسا
886 بازدید
اشتراک گذاری

بابا مجید چون مهربونه و دلش همیشه برای پسر کوچولو که باید بره مهد میسوزه گفت که از 15 شهریور شما بری در تعطیلات تابستانه. صبر کردیم تا کلاس سفال و ژیمناستیکت تمام بشه و تعطیل شدی. دو هفته تفریح و عشق و حال و خوشگذرونی در خانه مامان بزرگها...روزهای اولش خیلی خوشحال بودی ولی کم کم دلتنگ مهد شدی و هی سوال میکردی کی میرم مهد؟ چندتا دیگه...میشه برم مهد دوباره تعطیلات بشه...و سوالهای خنده دار این مدلی....

یکی از جمعه های تعطیلاتت رفتیم باغ انگوری. پارسال خیلی بامزه راه میرفتی و انگور میخوردی ولی امسال همش به شیطنت و بالا رفتن از در و دیوار گذشت و انگور نخوردی. 

فکر نکن داری انگور میخوری...یه گل افتابگردون بزرگ پیدا کردی و داشتی تخمه هاشو میخوردی.

یعنی پشتتو کردی من نگم تخمه با پوست نخور

خربوزه به دست...اصرار هم داری از پله های نه چندان استاندارد باغ بری بالا.

هفته بعدشم بابا مجید دو روزه بردمون باغ سیب پادنا...یعنی دقیقا پای کوه دنا...و جای جدید و پسری کنجکاو و کلی عشق و حال کردی. شبرفتی پیش بابا بزرگ خوابیدی و هرچی مامان بهت گفت بیا تو اتاق بخواب گوش ندادی و گفتی تو هال پیش بابا بزرگ. چون ساختمون باغ روی استخر ساخته شدهبود زیر ساختمون سرد بود و صبح که بیدار شدی گفتی من یخ کردم ترسو

این یه پسر بلا در حال چیدن سیب

به حرف گوش نمیدادی و بین درختها میدویدی که یک دفعه غیب شدی.  خیلی ترسیدیم چون باغ خیلی بزرگ بودو استخر داشت و شب قبل هم صدای شغال از توی باغ شنیده بودیم...تقریبا همه را سکته دادی. ولی حس مامانی اوردش پا ساختمون و دید که تو اونجا نشستی تو پله ها. کاملا ترسیده بودی ولی گفتی نترسیدم. من اینجا بودم. چرا شما ترسیدید؟

سیب فقط چیدی ولی نخوردی.

کلا عاشق این استخر زیر ساختمون بودی وهمش میرفتی کنارش و نگاه میکردی

و بعد میگفتی مامان یه خونه بسازیم زیرش اینطوری استخر باشه خندونک

تو باغ بودیم که برای یه عروسی دعوتمون کردند...عالی بود...تا حالا عروسی  این مدلی مامان ندیده بود و قطعا تو هم ندیده بودی. لباسهای رنگی خوشگل و رقص محلی و .....

اینم عکس شما تو عروسی

 

پسندها (1)

نظرات (0)