کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

مامان تنبل

پسر عزیزم کم کم که بزرگ بشی متوجه میشی که مامان تنبلی داری و همیشه از کاراش عقبه شایدم علتش اینه که می خواد همه کارا را خودش انجام بده و خوبم باشه برای همینه که امروز که ١٩ آبان شده تازه شروع کرده به نوشتن وبلاگ تو. البته من خاطراتت را از روز اول تولدت نوشتم تصمیم دارم سر فرصت اینجا برات پاک نویس کنم. 
19 آبان 1390

اولین بسته پستی

  مامانی شما اولین بسته پستی خودتو پنجشنبه 12 ابان ماه 1390 دریافت کردی. عمو هادی که هم پسر عموی باباییه و هم پسر خالش برات این بسته را از آمریکا فرستاده بود. معلومه که خیلی شما را دوست داره. بسته را برات توی وسایل شخصیت نگه داشتم. توی بسته یک جعبه خیلی خوشگل بود و توی جعبه یک ژاکت و پیشبند با یک جفت کفش و جوراب و یک کلاه خوشمل بود. همشونا تنت کردم و ازت عکس گرفتم اینم عکسش:   ...
12 آبان 1390

واکسن دو ماهگی

پسری امروز ٨/٨/٩٠ واکسن دو ماهگی شما را زدیم. اونقدر هم که همه می گفتند وحشتناک نبود. وقتی خانم پرستار سوزن را توی پات فرو کرد جیغ کشیدی و بعد زودی آروم شدی. مامانی بهت قطره استامینوفن میداد و کمپرس یخ میذاشت و شما هم تا عصر نق نق کردی و یکبار هم نخندیدی. تا آخر شب یک درجه تب کردی و بعد هم تبت پایین اومد. خدا را شکر نی نی تب کنی نیستی که هی دل بابا و مامان را بلرزونی. کیان بعد از زدن واکسن و خوردن قطره استامینوفن ...
8 آبان 1390

کیان جیغ می زند!

سلام پسری. دلم برات یک عالمه سوخت. از ته دلت جیغ میزدی و این برای تو که نی نی خیلی آرومی هستی خیلی زیاد بود. . مامانی بی تقصیره. شما پسملی و باید ختنه میشدی. روز شنبه ١٦ مهر با بابا مجید و مامان جون رفتیم مطب آقای دکتر و اونجا تو رو روی یک تخت خوابوندند و داروی بیحسی بهت زدند و دکتر گفت باید صبر کنیم تا دارو اثر کنه. تو هم از همه جا بی خبر روی تخت خوابیده بودی و برای خودت آقون میکردی. عزیزم بعدش ما از اتاق رفتیم بیرون و نمی دونم چه بلایی سرت اومد. تا توی خونه هم اروم بودی ولی یک ساعت بعدش که اثر داروی بی حسی رفت خونه را روی سرت گذاشتی. ولی فقط یک ساعت طول کشید و بعدش آروم گرفتی. تا یک هفته کار مامانی شستن شما توی آب و بتادین و زدن پماد ...
23 مهر 1390

کیان و مامان در بیمارستان

پسری گلم تولد تو همون اندازه که خوشحال کننده بود برای مامان عجیب هم بود. شاید نتونم احساس واقعی که روزهای اول داشتم را برات بگم. یک حس سردرگمی و ناباوری. وقتی نگات میکردم تموم وجودم از عشق لبریز می شد و دلم میخواست بغلت کنم و بهت شیر بدم ولی از طرف دیگه ازت می ترسیدم. اصلاً باورم نمی شد که تو تا روز قبل توی دل من بودی. نمی دونم چرا ولی شاید علتش این بود که سالها میشد که من نوزاد ندیده بودم و هیچ تصوری ازش نداشتم. در کمال ناباوری به تو نگاه میکردم و با خودم میگفتم وای این نی نی منه؟ شاید به کمی زمان احتیاج داشتم که با تو باشم ولی رفت و امدها و دیدن کردن فامیل و دوستان این اجازه را نمی داد. دلم میخواست با تو تنها باشم تا بتونم باهات ارتباط برق...
10 شهريور 1390

سیسمونی کیان

پسر گلم. تقریباً یکماه قبل از اومدن تو، اتاق خوشگلت را برات چیدیم. البته از اونجایی که مامانی وسواس چیدمان داره تقریباً ٢٠ دفعه جای وسایلت عوض شد ولی آخرش اینطوری شد که می بینی. آغوشی کیان  سرویس کالسکه آویز کریر صندلی غذا، قاشق و چنگال آموزشی ،عروسک قصه گو روروئک و کیف مدل هاپو عروسکهای آهنربایی چهار چوب در ورودی: تخت پسرم سرویس خواب استیکر بالای تخت ماه و ستاره سقف اتاق لوستر بالونی اتاق ساعت اتاق میز تحریر و صندلی آلبوم نوزادی، دفتر خاطرات و کتابهای نی نی نمای کلی ویترین اتاق ...
24 آذر 1391
18111 0 14 ادامه مطلب