کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

یلدات مبارک عزیزم

من این شبهای بلند را دوست دارم و بلندترین شب سال را بیشتر، آن شب که دقیقه ای بیشتر در خیال من میمانی پسر عزیزم اولین شب یلدات مبارک. عزیزم امروز تا عصر مامانی ناراحت بود که تو کوچولو را برای شب یلدا نمی تونست جایی ببره. میدونی عزیزم الودگی هوای شهرمون به سه برابر حد مجاز رسیده و همه جا را تعطیل کردند و نباید نی نی هایی مثل تو از خونه بیان بیرون. چون تولد باباجون شب یلداست هرسال ما شب یلدا میرفتیم اونجا ولی امسال نمیشد. تا ساعت ٥ عصر هیچ خبری نبود تا بابا مجید از سر کار اومد و گفت می خواهی بگیم همه بیان اینجا. ما نمی تونیم بیرون بریم اونها که میتونن بیان اینجا. مامانی هم گفت باشه اخه برای شما رفته بود لباس هندونه ای و توپ هندونه ...
1 دی 1390

کیان سعی میکنه غلت بزنه

کیانه مامان ببخشید که مامانی دیر به دیر میاد سراغ وبلاگت ولی خوب تقصیر خودته بلا. تو حسابی درگیرم کردی و وقت نفس کشیدن برام نذاشتی عزیزم. یا دارم بهت شیر میدم و یا داریم با هم بازی می کنیم و وقتی هم که می خوابی مامان باید تند تند خونه را مرتب کنه و لباسهای شما را بشوره و هزارتا کار عقب مونده دیگه . آخه تو بلا خیلی کم می خوابی و کل خوابت توی روز به ٢ ساعت می رسه که دکترت میگه اشکالی نداره و بعضی از نی نی ها که هوشیاریشون بالاست کم می خوابند. بلای شیطون. خدا به دادم برسه. عزیزم چند روزی میشه که داری سعی می کنی خودتو کج کنی. حالا عکستو برات میذارم تا به خودت بخندی. تازه خیلی هم کیف می کنی و فکر می کنی کار خیلی مهمی داری انجام میدی. خسته نشی ما...
29 آذر 1390

کیان تنبیه می شود

کیان کوچولو تو دیشب برای اولین بار توسط بابا و مامانت تنبیه شدی. هه! بیچاره. تقصیر خودت بود مامانی اخه دیشب نزدیک به سه مرتبه خوابوندمت و دو دقیقه بعدش دستتو میکردی توی دهنت و میخوردی و به خاطر این کارت از خواب بیدار می شدی. مامانی هم دیگه خسته شد و به بابایی گفت بیا دستاشو ببندیم. بابایی هم موافقت کرد و قنداقت کردیم. البته پاهاتو آزاد گذاشتیم فقط دو تا دست کوچولوهاتو بستیم. یکم نق زدی ولی عوضش راحت خوابیدی. قدیمیا یه چیزایی میدونستن که بچه را قنداق می کردند. عزیزم هنوز چهار ماهگیت تمام نشده و کاری که می کنی اینه که کمرت را به یک طرف بلند می کنی. ولی هنوز نمی تونی کامل بگردی. دستت را هم دیگه به طور ارادی به طرف چیزهایی که می خواهی دراز م...
29 آذر 1390

بدون عنوان

١٠٠ کیان عزیزم امروز صد روزه شدی. اصلاً باورم نمی شه که صد روزه که به دنیا اومدی. امروز 100 روزه که من و تو با همیم و داریم یک زندگی تازه را تجربه می کنیم. من از این 100 روز زندگیم واقعاً لذت بردم و حاضر نیستم با هیچ روزی از زندگیم عوضش کنم. تمام سعیم را هم کردم که تو هم همین احساس را داشته باشی. امیدوارم تو هم از این روزها لذت ببری و هیچ وقت از اینکه اومدی پیش ما پشیمون نشی.   ...
16 آذر 1390

تاسوعا با کیان

کیان در حال هم زدن دیگ نذری پسر گلم امروز تاسوعای حسینی بود که تو هنوز چیزی در موردش نمی فهمی و بزرگتر که شدی متوجه می شی که چرا بهش می گند تاسوعا و چرا بابا و مامانا سیاه می پوشند. عزیزم امروز مادرجون نذر شوله زرد داشت که برای سلامتی اعضائ خانواده می پزه و هرچی که جلوتر میریم و تعدادمون بیشتر میشه نذری هم بیشتر میشه. امسال اولین سالی بود که نوه مادرجون هم کنار دیگ شله زرد بود. البته شما پارسال هم کنار دیگ بودی ولی توی دل مامانی بودی و من هم از بودنت خبر نداشتم. امروز هوا خیلی خوب بود تونستیم خیلی راحت تو رو ببریم توی حیاط. شما توی کریرت لای پتو بودی و همه را نگاه میکردی. تا عصر خونه مادر جون موندیم و بعد برای پخ...
14 آذر 1390

مامان شلخته

    پسر گلم مامانی تازه فهمیده که جمعه هفته پیش که خاله ژیلا(خاله مامان) دعوتمون کرده بود رستوران، مامانی پستونک شما را گم کرده. این دومین چیزیه که از شما ما گم می کنیم. اولیش یکی از پتوهای دورپیچت بود که روش یه خرس کوچولو خوشگل داشت و شیراز گم کردیم. البته در گم شدن اون بابایی هم مشارکت داشت. ظهر توی رستوران هفت خوان بودیم و من یک دفعه دیدم که پتوت نیست. از بابایی پرسیدم که نمی دونه پتو شما کجاست؟ اونم گفت چرا اونجاست. منم گفتم مطمئنی گفت آره خودم گذاشتم. منم فکر کردم بابایی یک جایی گذاشته که من نمی دونم. ظهرهای شیراز اینقدر گرم بود که نیازی به پتو نبود برای همین تا شب دیگه نیازی بهش نشد. شب از بابایی پرسیدم که پتو شما را کج...
11 آذر 1390

کیان سه ماهه شد

  پسر عزیزم سه ماهگیت مبارک گلم. مامان اصلاً باورش نمیشه که سه ماه از زمان زایمانش گذشته باشه. انگار روزها با سرعت بیشتری نسبت به قبل حرکت می کنند. حالا تو دیگه مامانی را به خوبی می شناسی و براش میخندی ودست و پا میزنی. هرچیزی هم که نزدیک دستت باشه را میگیری و میبری توی دهنت. هروقت هم که می بینم مدتیه صدایی ازت در نمیاد، میام می بینم بله چهارتا انگشتتا کردی تو دهنت و ملچ و ملوچ که نتیجش یک عالمه آب دهنه که راه میفته روی لباست. وقتی عکسهای یکماهگیتو می بینم تازه می فهمم چقدر فرق کردی. امروز عصر با مامان جون و خاله مهدیس رفتیم تریا و تولد سه ماهگیتو جشن گرفتیم ولی شما کل مهمونی را روی میز خواب بودید. شبم با بابا مجید شام رفتیم بی...
8 آذر 1390

اولین برف پاییزه

پسر گلم. امروز صبح وقتی که از خواب بیدار شدم یا شاید بهترش اینه که وقتی که از خواب بیدارم کردی از پنجره اتاق دیدم که توی باغچه ها و روی درختها یک کوچولو برف نشسته. فهمیدم که نزدیک صبح اولین برف امسال اصفهان باریده. اینقدر کم بود که کمتر از یک ساعت همش اب شد. کلی دلم سوخت که چرا باریدنش را ندیدم آخه مامانی عاشق برفه. یاد پارسال افتادم و یکی از زیباترین روزهای زندگیم که خدا با برف قشنگ ترش کرده بود. ٢٥ دیماه بود و من رفتم دانشگاه تا کارهای دفاعم را انجام بدم. خاله مهدیس هم اومده بود دانشگاه دنبال نمره هاش. از ساعت ٢ بعد از ظهر برف شروع شد و کمتر از نیم ساعت همه دانشگاه سفید شد. واقعاً زیبا بود. یک روز برفی قشنگ بعد از دو سال در اصفهان...
5 آذر 1390

اولین مسافرت کیان

پسر گلم. اولین مسافرت زندگیتو در دو ماه و نیمیت رفتیم. مامانی خیلی خسته بود و احساس میکرد به یک مسافرت نیاز داره. آخه در دوران بارداری بابایی اجازه نداده بود مسافرت بره و حالا هم دو ماه بود که با جدیت بچه داری کرده بود. با دوستای بابایی تصمیم گرفتیم بریم شیراز. مامانی هم اولین مسافرتش شیراز بوده ولی توی دل مامان جون. وقتی به همه گفتیم می خواهیم بریم شیراز همه یجوری نگامون کردند. البته ما دیگه اینقدر بزرگ شدیم که کسی باهامون مخالفت نکنه ولی قیافه دوتا مامان بزرگات نشون میداد که چقدر مخالفند و دلشون می خواد از دست من وباباییت سرشونا بکوبند به دیوار.تو دلشونم میگفتند اینا دیگه چقدر بی عقلند میخواند نی نی دوماهه را ببرند مسافرت اونم ...
3 آذر 1390