خدا جون ممنون
سلام پسملی. دیشب یک عالمه مامان و بابایی را ترسوندی ولی خدا را شکر که همه چیز به خیر گذشت. الان برات تعریف میکنم که چی شد. وقتی پریشب باهم رفته بودیم خونه خاله مهلا ( عزیزم تو یک خاله واقعی داری که خاله مهدیسه و بقیه دوستهای مامان هم خاله های دیگتند). خوابیده بودی روی مبل خاله و بازی می کردی که خاله پیشنهاد داد یک سیب را پوست بکنم و یک تکه اش را بدم تو گوگولی بخوری. گذاشتم دم دهنت وتو ذوق مرگ شدی اینقدر که دیگه اجازه نمی دادی از دم دهنت بردارم و مک میزدی بهش و تو که هیچ وقت گریه نمی کنی تا از دم دهنت برمیداشتم گریه میکردی. اخرش هم مجبور شدیم خاله شما را ببره تو اتاق پارسا( نی نی خاله که الان ٣ سال و ١٠ ماهشه) تا شما یادت بره. کلی من...
نویسنده :
مهسا
10:01