کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای کیان عزیزم

اولین خرابکاری کیان

1390/10/17 10:18
نویسنده : مهسا
464 بازدید
اشتراک گذاری

کیان، کیان، کیان. پسر بد! این چه کاری بود مامان؟ پسر بلا امروز اولین خرابکاریتو کردی و داد مامان را در آوردی. حالا چکار کنم وروجک؟

میدونی پسملی اوایل که به دنیا اومده بودی تا ٢ماه پرده اتاق مامانی نازک بود و تو هم تا هوا روشن میشد بیدار می شدی و شروع خنده و بامزگی و مامان بیچاره هم که خوابالو و تو هم خنده رو. ولی بعدش مامان جون بهمون گفت که باید پرده اتاق را تیره کنیم تا تو نفهمی که روز شده.(سرت گول بمالیم) و تو هم گول خوردی الان تا 9 می خوابی و من خیلی خوشحالم. تو هیچ وقت نمی فهمی چون پسملی ولی یادت باشه برای یک مامان که نصف شبها شیر میده یک ساعت بیشتر خوابیدن یک دنیا می ارزه. تو صبحها که از خواب بیدار میشی بی نظیری. یک عالمه میخندی و ذوق میکنی.که دل آدم برات میره. ببین:

  کیان

 

دیدی پسملی صبحها چقدر بلایی. مامانی میاد سراغت و می می بهت میده و بعدم پوشکت را باز میکنه و اجازه میده یک مدتی آزاد باشی. آخه گناه داری شب تا صبح پوشک به پاهاته. تو هم با خودت بازی میکنی تا وقتی که یا شلوارتو خیس کنی و یا از خوابیدن خسته بشی که مامان دوباره پوشکت میکنه. امروز صبح هم بعد از همه این کارا مامانی تشک تعویضتو پهن کرد و شلوار بهت پوشوند و گذاشتت و رفت و تو شروع کردی با خودت حرف زدن و مامان هم رفت به کارهای خونش برسه که دید صدای تو دیگه نمیاد و اومد دید به به شما دوباره لالا کردی. اونم با پای باز. روتو انداخت که پات یخ نکنه ولی وقتی برگشت دید که وای نی نی غلت زده و از روی تشک تعویضش رفته بیرون وسط تخت مامانی و همونجا هم بیدار شده و جیشی کرده. می کشمت پسملی. حالا من با این تشک گنده چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.آخه تقصیر تو هم نیست فینگیلی.
آخه تو که هنوز نمی فهمی پسمل گلم. اینو فقط برات نوشتم بدونی چه کارایی که نکردی.

 پسملی مادر جون هم برات یک پتو نرمالو خریده بود و دیروز بهت داد. البته دو تا خریده بود که یکیشو تو خونه خودشون نگه داشت برا وقتهایی که تو میری اونجا و یکی هم داد به ما که برات بیاریم خونه و تو هم شب اومدی خونه و رفتی زیر پتو و شروع کردی به بازی و خنده. عزیزم مگه تو میفهمی این پتو را تا حالا ندیده بودی؟ من واقعاً خیلی وقتها به اینکه شما فینگیلی ها چقدر می فهمید شک میکنم.

کیان

پسملی میدونی از اینکه لباسات یکی یکی تنگ و کوتاه می شند و لباسهایی که فکر میکردم خیلی برات بزرگند اندازت می شند لذت میبرم و ذوق میکنم ولی احساس میکنم دلم برای این روزات تنگ میشه. اصلاً هرچی برمیگردم و عکسهای قبلتو می بینم دلم برای اونام تنگ شده. مامانی میدونم تو باید بزرگ شی ولی من دلم می خواد ثانیه ثانیه این لحظه ها را ثبت کنم ولی مگه امکان داره؟ من دلم برای تمام این خنده و گریه هات تنگ میشه. همونطوری که الان دلم برای دوران بارداریم تنگ شده. هنوزم وقتی آب یخ یا شربت میخورم به یاد اون ضربه های محکمی که تو دلم میزدی میخندم و دلم می خواد یکبار دیگه تجربشون کنم. هنوزم بعد از 4 ماه و نیم بعضی وقتها دست میکشم روی شکمم و لذت اون روزها را تجربه میکنم و خوشحالم و از خدا ممنونم که دوران بارداریم را برام لذت بخش کرد و نامردیه که یادم بره باید از باباییتم تشکر کنم که مواظبم بود. من و بابایی سعی کردیم که با چندتا عکس اون روزها را برای همیشه ثبت کنیم دقیقاً همون کاری که من حالا دارم میکنم برای خاطرات تو ولی چیزی که تو دل آدمه تو هیچ عکسی پیدا نیست.

عزیزم امیدوارم هروقت که وبلاگتو میخونی بتونی با تمام وجودت عشقی را که من و بابا داریم بهت میدیم احساس کنی و لبخند بزنی که

دنیا را می دهم برای لبخندت، هراسی نیست، شاد که باشی، دنیا دوباره از آن من است............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)