خدا جون ممنون
سلام پسملی. دیشب یک عالمه مامان و بابایی را ترسوندی ولی خدا را شکر که همه چیز به خیر گذشت. الان برات تعریف میکنم که چی شد. وقتی پریشب باهم رفته بودیم خونه خاله مهلا ( عزیزم تو یک خاله واقعی داری که خاله مهدیسه و بقیه دوستهای مامان هم خاله های دیگتند). خوابیده بودی روی مبل خاله و بازی می کردی که خاله پیشنهاد داد یک سیب را پوست بکنم و یک تکه اش را بدم تو گوگولی بخوری. گذاشتم دم دهنت وتو ذوق مرگ شدی اینقدر که دیگه اجازه نمی دادی از دم دهنت بردارم و مک میزدی بهش و تو که هیچ وقت گریه نمی کنی تا از دم دهنت برمیداشتم گریه میکردی.اخرش هم مجبور شدیم خاله شما را ببره تو اتاق پارسا( نی نی خاله که الان ٣ سال و ١٠ ماهشه) تا شما یادت بره. کلی من وبابایی برات ذوق کردیم که انقدر این کار را دوست داشتی و برای همین دیشب که با هم تو خونه بودیم مامانی دوباره یک تیکه سیب داد به بابایی تا بگیره دم دهنت و خودش هم رفت دوربینشو برداشت تا از شما فیلم بگیره که یک دفعه بابایی داد کشید خانمییییییییییییییییییییییییییییی یک تیکه سیبش نیست. دوربینو ول کردم و دویدم طرفت . یک تیکه از سیبو کنده بودی. دستمو کردم تو دهنت اما نبود و رفته بود عقب تر منتظر بودم یا قورت بدی یا بدی بیرون. که تو سرفه کردی و پرتش کردی بیرون . وای مامان خیلی بزرگ بود فکر نکنم میتونستی قورت بدی. خدا واقعاً به تو و من و بابایی رحم کرد. بابایی خیلی ترسیده بود و رنگش پریده بود البته من اونموقع رنگ خودمو نمی دیدم ولی کلاً یادت باشه که بابا مجید شاید ظاهر خونسردتری داشته باشه و خیلی از چیزهایی که مامانی براش حرص میخوره اصلاً براش مهم نباشه ولی وقتی یک اتفاق بد میفته همیشه بابایی زودتر از حال میره و خونسردیشو از دست میده و مامانی معمولآً اروم تره. خدایا ممنون که به خیر گذشت.
دو روز هم هست که هوا خیلی سرد شده البته خیلی سرد که یعنی تازه شده مثل زمستون. چون تا الان هموا مثل پاییز مونده بود ولی الان دو روزه که اطراف اصفهان داره برف میاد و ماهم داریم یخ میزنیم. دیشب هوا -٩ درجه بود و مامانی شب تا صبح هی پتو نرمالو انداخت روی تو و تو هی لگد زدی پرتش کردی اونور و من نصف شب داشتم به این فکر میکردم که چیزی که عوض داره گله نداره. اخه مامان جون همیشه حتی تا وقتی که من راهنمایی میرفتم هی به من غر میزد که چرا لحافتو میندازی اونور شب تا صبح ده بار انداختم روت و منم همیشه فکر میکردم چرا بیدار میشه که روی منو بندازه . خب بخوابه فوقش من سرما میخورم و حالا تازه دارم می فهمم که چرا این کار را میکرد و حالا من دارم همونکار را برای پسر خودم انجام میدم و می فهمم که چرا نمی تونستم مامانم را درک کنم چون تنها دلیل اینکار مادر بودن و دیگه هیچ.
اینم شما در حال شیطونی کردن خونه مادرجون جمعه ظهر: