کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان و مامان در بیمارستان

1390/6/10 18:43
نویسنده : مهسا
593 بازدید
اشتراک گذاری

پسری گلم تولد تو همون اندازه که خوشحال کننده بود برای مامان عجیب هم بود. شاید نتونم احساس واقعی که روزهای اول داشتم را برات بگم. یک حس سردرگمی و ناباوری. وقتی نگات میکردم تموم وجودم از عشق لبریز می شد و دلم میخواست بغلت کنم و بهت شیر بدم ولی از طرف دیگه ازت می ترسیدم. اصلاً باورم نمی شد که تو تا روز قبل توی دل من بودی. نمی دونم چرا ولی شاید علتش این بود که سالها میشد که من نوزاد ندیده بودم و هیچ تصوری ازش نداشتم. در کمال ناباوری به تو نگاه میکردم و با خودم میگفتم وای این نی نی منه؟ شاید به کمی زمان احتیاج داشتم که با تو باشم ولی رفت و امدها و دیدن کردن فامیل و دوستان این اجازه را نمی داد. دلم میخواست با تو تنها باشم تا بتونم باهات ارتباط برقرار کنم و این حس عجیب ترس را از بین ببرم ولی نمی شد. مهمونا دسته دسته می اومدند و من فقط باید به سرعت حمام میرفتم به تو شیر میدادم و پیش مهمونا مینشستم و شب هم به اندازه ای خسته بودم که دیگه حسی برای این تجربه نداشتم. دلم می خواست دو سه روز ادمها من وتو را تنها میذاشتند. تو دوشنبه به دنیا اومدی و مام روز قبل از عید فطر مرخص شدیم. عید چهارشنبه بود و دولت هم پنج شنبه را تعطیل کرد و سه روز تعطیلی درست شد و باعث شد همه از صبح تا شب بیکار باشند و بیاند دیدن من و تو.  تازه مامانی مشکل بزرگم با تو این بود که حاضر نبودی سینه مامان را بگیری و مجبور بودم شیر بدوشم و با قاشق چایخوری بهت بدم که هم خسته کننده بود و هم ناراحت کننده.

از روز عید فطر کم کم مامان جون و من به این نتیجه رسیدیم که تو داری زرد می شی پنج شنبه شب هر مهمونی که می اومد خونمون می گفت کیان زرد شده وبرای همین ساعت ٣٠:٩ که آخرین سری مهمون ها رفتند مامان جون و بابا مجید تو را بردند به همون کلینیکی که بدنیا اومده بودی niniweblog.com

و من وخاله مهدیس توی خونه موندیم. ساعت ١١:٣٠ بابا مجید زنگ زد و گفت که خون تورو آزمایش کردند و بیلی روبین خونت که باید زیر ١٢ باشه٨/١٦ شده و باید بستری بشی.  niniweblog.com. مامانی به سرعت وسایل تو و خودشو برداشت و خاله مهدیس آوردش بیمارستان پیش تو. من و تو دو شب توی بیمارستان موندیم و شنبه صبح که جواب آزمایش تو ١١ شد مرخصمون کردند.

دو روز سختی بود چون هنوز بخیه های مامان تازه بود و درد داشت و ضغف  بیهوشی هم هنوز توی بدنش بود ولی برای من لذت بخش و مفید بود. اول اینکه یک مامای مهربون حوصله کرد و اینقدر با تو ور رفت تا راضی شدی می می بخوری و دوم اینکه من و تو دو روز وقت داشتیم که بدون وجود بقیه و مهمونهای عزیز با هم تنها باشیم و با هم ارتباط برقرار کنیم.niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)