کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

روزانه ها

1394/6/1 8:51
نویسنده : مهسا
800 بازدید
اشتراک گذاری

پسری مامان روز ها پشت سر هم میاند و میرند و تو بزرگ میشی. بعضی از روزها بهترند و بیشتر خوش میگذره و بعضی از روزها معمولی و تکراری..روزهای بد هم همیشه چاشنی زندگیه و نمیشه کاریشون کرد. الان در اخرین رزوهای 4 سالگی تو روزهامون اینطوری میگذره...صبح مامان مهسا از خواب بیدار میشه. صبحانه آماده میکنه و صبحانه شما را با میوه میان وعده و ناهارتون براتون میذاره تو کولی مهدتون. لباسهاشو میپوشه و در اخرین مرحله میاد سراغ شما. لباسهاتو تنت میکنه و شما کلی ناز میکنی و هر روز یه خواسته جدید کشف میکنی. یه روز میگی میشه یه کوچولو کارتون ببینم بعد بریم..یه روز میگی میشه صبحانه بخورم بعد بریم...یه روز میگی جعبه جادوییمو بیار بعد بریم و  اینطوری یکم تو خونه معطل میشیم ولی آخرش به ماشین میرسیم.

اوایل صندلی کنار منو خوابونده بودی و یه بالش هم روش و میخوابیدی کنارم تا مهد کودک و حرف میزدی و شیر توت فرنگی میخوردی..ولی یه روز داد و فریادت رفت بالا که پاهام از صندلی بیرون میمونه و جا نمیشم. گفتم خب بلند شدی باید بری عقب بخوابی و حالا میری صندلی عقب یکم دراز میکشی. بعد مسابقه میدی با من که من زودتر میرسم دم مهد یا تو زودتر شیر توت فرنگیتو میخوری. همیشه هم تو برنده میشی. هر روز صبح حتما باید شیر توت فرنگی بخوری و وای از اینکه تمام شده باشه و مامان مهسا یادش رفته باشه بخره. ترسو. دم مهد کودک تازه قصه شروع میشه..

قلقلی پیاده میشه و میخواد بره سوپر مهد کودک...چی بخره؟ معلومه تخم مرغ شانسی

میاد پایین و زودتر از من تو سوپره...جای تخم مرغ شانسی ها را هم بلده میره برمیداره. حتما هم یک دور میذاره رو ترازوی دیجیتال سوپر و دکمه هاشو میزنه و حساب میکنه و میگه هفت تومن شد...اقای زضایی سوپر کنار مهد دیگه برنامه روزانه تو رو حفظه. یکم هم بهت آموزش داده که کدوم دکمه ترازو را بزنی که قاطی نکنه. تخم مرغمونا که خریدیم میایم میشینیم سکوی کنار مهد و تخم مرغو باز میکنیم و متاسفانه شکلاتشو مامان باید بخوره چون قطعا هیچ بچه ای صبح زود دلش شکلات نمیخواد. اسباب بازی داخلشو درست میکنیم و کیان دیگه خدا بخواد میره تو مهد. 

و البته که در تمام این مراحل پتو موشی هم همراه همیشگی ماست. ولی دم مهد کودک چون خانم طهماسبی مدیر مهد که تو بهش میگی قربان گفته نباید با پتو بری. با موشی خداحافظی میکنی و بوسش میکنی و میذاریش تو کیفت تا ظهر که دوباره اجازه خروج از کیف پیدا میکنه. 

مامانی میره سرکار و شما میمونی مهد کودک..ظهر ها یک روز مامان منیژه و یک روز هم بابابزرگ میاند دنبالت و میری خونه مامان بزرگا. ناهار میخوری .شیطونی میکنی. گاها میخوابی تا مامان از سر کار بیاد دنبالت....و تاه روز من و تو به معنای واقعی شروع میشه. بستگی به میزان خستگی مامان از شهربازی سیتی سنتر تا بدو بدو تو چهارباغ ..و پارک گردی و دوچرخه سواری متغیره و بالاخره اخر شب به حالت غش میرسیم خونه و این تازه اول شیطونی گل پسر مامانه. هنوز بعد از 4 سال نتونستم بفهمم چطوری میشه یه کوچولو خواب تو رو زیاد کرد. 

از 11.5 مامان میره در فاز التماس به شما و بابا مجید تا 12.5 موفق بشه. خوابیدنم قصه ای داره...باید قبلش برات کتاب قصه بخوننم. شبایی که خوابت نمیاد میری حدود 12 تا کتاب میاری که اینا را بخون تا بخوابم و وقتی خودتم خوابت میاد به کتاب قصه خوابت بسنده میکنی. قصه میخونیم و میخوابیم. تنمیدونم چرا با اینکه از 5 ماهگی تو اتاق خودت خوابوندمت ولی از وقتی اومدیم این خونه بعضی شبها میگی میخوام تخت شما باشم. میمونی و میخوابی و البته مظلومانه میگی وقتی خوابم برد منو ببرید تختم..نزدیک صبح هم بیدار میشی و میری تو هال زیر کولر میخوابی. و روز از نو و روزی از نو....

این بود کلیات یک روز زندگی با تو در استانه چهارساله شدن....

 

اینم یک هزارم جوایز تو تخم مرغ شانسی هات...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)