کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

آخرین روزهای 4 سالگی

1394/6/5 9:13
نویسنده : مهسا
440 بازدید
اشتراک گذاری

آخرین روزهای 4 سالگیت داره با تابستون گرم و خشک تمام میشه. تابستون خوبی نبود مامان چون هوا خیلی گرم بود و خشکی هوا و خشک بودن رودخونمون هم باعث شد که خیلی گرم باشه. تو هم که گرمایی و همش یا تو حمام بودی یا زیر کولر خوابیده بودی. بابا مجید برای اتاقت امسال کولر گازی گرفت و تو عاشق کولر گازیت شدی. کنترلت را زدی به دیوار و خودتم مدیریتش میکنی. فقط گوگولی هر دفعه میای میپرسی مامان پایین سرد بود بالا گرم؟ منم میگم اره عزیزم.و میری رو کمترین درجه ممکن کولرتو روشن میکنی و زیرش میخوابی. و اگه مامان و بابا نصفه شب حس میکردند سردته . خاموشش میکردند...هنوز به نیم ساعت نرسیده بیدار میشدی و روشنش میکردی و دوباره میخوابیدی خندونک. منکه نمیتونستم تو اون دما پنج دقیقه هم بمونم. قطعا یخ میزدم. به من میگفتی مامان بخواب زیر کولر گازی و بعد پاهاتو باز کن. منم میگفتم نهههههههههههه من سردمه. غش غش میخندیدی و میگفتی پس من میرم تخت خودم میخوابم. 

نمیدونم چی میشه که تا هوا روشن میشه از تختت میای بیرون و یا میری تو هال رو مبل میخوابی و یا میای تخت ما...من میبینم یه موش کوچولو داره میزنه به پام...چشمامو باز میکنم و میبینم یه موشی با پتو بغلش وایساده میگم بیا پیشم بخواب و میدوی میای...من لطف میکنم گازت نمیگیرم....

و همچنان بعد از 4 سال من با تو مشکل خواب دارم...خواب واژه غریبیه برای تو...فقط جهت رفع خستگی ازش استفاده میکنی و برای سن تو خیلی کمه.مامان 4 ساله دارم التماس میکنم..خب یکم بیشتر بخواب گریه

میدان نقش جهان و خرید ماشین آلات و سفره خانه سنتی 

ژستت منو کشت...

 

شهر عجایب و رباطهای شیطون و پسری که ازشون میترسه...چراشو من نمیدونم..هرکار کردم و البته اقای رباط هم هرکاری کرد حاضر نشدی بری بغلش...ترسیدی و بعدم گفتی مامان این میره هوا پرواز میکنه؟ گفتم نه...ولی حاضر نشدی حتی دست بهش بزنیچشمک

ولی جالبه که هربار میری شهر عجایب دنبالشون میگردی و می خوای پیداشون کنی. برات جذابند ولی ازشون میترسی.

اینم آخرین آرایشگاه 4 سالگی. عجیب به عمو پرویز وفادای و حاضر نیستی پیش کس دیگه ای بری. 

بعضی خصوصیات ادمها و شاید به جرات بشه گفت همشون تابع ژن آدمهاست. من بعد از تولد تو این موضوع را فهمیدم. بعضی از تصمیمها و رفتارات کپی منه و بعضیهاشون کپی بابا مجید. ترکیبش چی میشه آینده نشونمون میده. ولی منم مثل تو حاضر نیستم آرایشکرم را عوض کنم..چراشم نمیدونم...خندونک

 

اینم یه پسر بلا که تازه یاد گرفته بدون صندلی و با حرکت اکروباتیک خودشو برسونه به روی کابینت.خیلی هم اینکارو دوست داره. بعد میره سراغ کابینت ژله و کیکها و می ایسته و کارهاش که تموم شد یهو برمیگرده و میبنه تو هواست و صندلی هم نیست و راه برگشتی هم نداره...اینموقع هست که یادش میاد مامانم داره....

مامان مهسا.....مامان مهسا...بیا منو بگیر...خنده

هنوز هم پسر شیطون در استانه 4 سالگی موقع تعویض لباس در میره و این یکی از تفریحات دوست داشتنی اونه و هیچ کاریش هم نمیشه کرد....خودش میگه لختی چی شدم...لختی چی شدم و میخنده و در میره...

ولی خدا را شکر نسبت به لباس زیرش به شدت تعصب داره و یاد گرفته که اون فقط موقع حمام و دستشویی میتونه تن ادم نباشه و بقیه مواقع اگه یکم پوشیدنش دیر بشه کاملا ابراز نگرانی و ناراحتی میکنه که زشته وای شورتم کجاست؟

شورت گفتنتم منو کشته...زبان

این چشم سیاه لختی چی را میشناسی؟

اینم یک پسر کوچولوی عاشق عروسی و عروس...هر وقت گم میشدی تو باغ فقط کافی بود عروسو پیدا کنیم در شعاع چندم تریش میشد تو رو مجذوب و شیفته عروس پیدا کرد...

 

خدا نکنه آدم به تو بگم وایسا ازت عکس بگیرم...دیگه تمام شکلکهای موجود تو اپلیکیشنا را میتونه تو صورتت ببینه. حسود

و البته که تا اخرین لحظه عروسی بیدار بودی و سرحال و تازه تو ماشینم تا خونه برامون آواز خوندی و کلی ذوق داشتی.

از فردا یه قصه جدید شروع شد و اونم اینکه کیان آهنگ اجرا کنه و ما دست بزنیم و برقصیم....البته به اینجا ختم نشد چون قبل عروسی تو فضول کوچولو با مامان اومدی آرایشگاه و در جریان کل قضیه قرار گرفتی. مامان و مامان شمسی و مامان منیژه و کلا هر خانمی دستت بهش برسه را آرایش میکنی و موهاشو درست میکنی و میگی حالا بریم عروسی....بعد میشی خواننده و ما باید همکاری کنیم...از دقتت تو همه مسائل ریز و درشت و مربوط و نامربوط متشکرم....جدا نمیدونم باید چکار کنم..حالا همه روانشناسها و روانپزشکهای دنیا جمع بشند و بگند کودکان را وارد مسایل روزمره خود نکنید و در جریان ریز اتفاقات خانه قرار ندید...خب عزیزم...روانپزشک جونم...بچه فضوله...فضول....چکارش کنیم؟چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)