کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای کیان عزیزم

تولد پارسا

امسال هم مثل سالهای قبل خاله مهلا دوست مامان مهسا تولد پسر گلش را که چهارم فروردینه اواخر اسفند گرفت و من و شما هم رفتیم تولد. خیلی هم خوش گذشت. اولش که شما متعجب از شیطنت و جیغ کشیدنهای پسرهای دبستانی بودی و از دور نگاهشون میکردی ولی کم کم خودت هم شروع کردی به شیطنت و بود بدو کردن.  این کیک تولد پارسا که عمه پارسا براش درست کرده بود و تقریبا همه این نوشته که با خمیر فندانت بود را خوردی و خیلی هم دوست داشتی. کیان چطوری وقتی همه اینطوری تو زمین و هوا معلقند تو صاف نشستی؟   و همچنان جدی و مصمم در مورد کادوها ولی نتونستی مقاومت کنی ها کاش من میدونستم تو فکرت چی میگذره...با اینهمه دقت...اینقدر...
25 اسفند 1393

پسرک و خرید اسپری

پسر مامان...با هم رفته بودیم مغازه برای خرید و یهو برق گرفتت که مامان من اسپری تام و جری میخوام....برام بخر...حالا هنوز کلی از عطرت مونده و دیگه نمیزنی و میگی نمیخوام ولی چون دیده بودی بابا زیر بغلاش اسپری میزنه و این اسپری هم عکس تام و جری داشت گفتی میخوام....مامانم که نه تو دهنش نیست.... حالا خریدنش یک طرف و یاد دادن به تو که تو چشمای خودت و بقیه اسپری نکنی یه طرف دیگه..... کیان در حال اموزش اسپری زدن..اخه هم حتما باید زیر بغل بزنه..نمیشه که یه کاریش شبیه باباش نباشه. با لباس نشد..داره با زیرپوش امتحان میکنه اول باید نگاه کنم سوراخ اسپری را پیدا کنم.... بعدم با هیجان پیس کنم زیر بغلم....   &nbs...
20 اسفند 1393

کیان و خانه تکانی اخر سال

پسری در کنار همه شیطنت ها و بهم ریختگیهات ولی به شدت اماده کمک کردن به مامانی و کمک میکنی. تو خونه تکونی هم سنگ تمام گذاشتی    مامانی لطفا بزرگ شدی لوس نشو و به همسرت هم در کارهای خونه همینطور کمک کن...افرین پسر گلم...ابروی منو نبری بگه چه پسر لوس و تنبلی تربیت کردما چیدمانم برام کردی. دیگه من اصلا غصه دارم....کار دارم؟     ...
20 اسفند 1393

3.5 سالگی

پسر مامان 7 اسفند 1393 شما 3.5 ساله شدی. شیطون و بلا و شیرین زبون. یکی از ویزگیهات اینه که یک لخظه نمیتونی اروم بشینی تا من یک عکس ازت بگیرم تازه شکلکم در میاری خنده زوری هم میکنی این عکسها زوری از بین شیطنتهات در اومده....فقط خواستم عکس 3.5 سالگیتو داشته باشی دیگه حرفی برای زدن ندارم.   ...
10 اسفند 1393

خداحافظی با شیشه

زندگی خیلی عجیبه مامانی. یاد روزهایی افتادم که در به در دنبال راه حلی بودم تا تو رضایت بدی شیشه بگیری. پستونک که نخوردی و شیشه هم نمیگرفتی. یک ثانیه و بعد هم تف...اخرش شیشه های نابی طرح سینه مادر به دادم رسید و رضایت دادی...کم کم خوشت اومد و شیشت شد جانشین می می مامان.  اولش شیر خشک بود و اب میوه تا دو سالگی و بعد جاشو داد به شیر پاستوریزه و ابمیوه و چایی و کلا هرچی نوشیدنی هست. خیلی شیشتو دوست داشتی و من همیشه تصور میکردم گرفتنش غیر ممکنه. مامان منیزه که اصرار داشت از دو سالگی بگیرم ولی دلم نمی اومد. البته دکترتم یکم کوتاه میاومد و گفت نگیر الان. همین حجم شیری که روزانه میخوره براش خوبه. البته پسر خوبی بودی و فقط برای خواب شب و خواب...
29 بهمن 1393

مسافرت بابا و یه عالمه سوغاتی

پسر مامان بابا مجید دو روزی ازمون دور بود و رفت مسافرت. من و شما موندیم و روزهای بدون بابا....رفتارهای خاص و عجیبی در برخورد با مسائل داری. خیلی شبیه شخصیت من و باور پذیر برای من ولی خیلی دور از شخصیت بابا و عجیب برای اون. وقتی بابا رفت مسافرت شب ازم پرسیدی بابا میاد. گفتم نه رفته مسافرت..گفتی رفته امریکا پیش عمو..گفتم نه نزدیکتره و زود میاد. دیگه تاآخر ده روز هیچ حرفی درباره بابا نزدی. فقط شبها اصرار داشتی که حتما برمی خونه خودمون بخوابیم. خونه مامان منیزه و بابا بزرگ نموندی. من از همه خواستم در مورد بابا باهات حرف نزنند چون انتظار برای سن شما زیاده. فقط روز آخر به مامان منیژه گفتی بابام رفته یه جایی ولی دور  نیست و میاد. همین.. دو ...
15 بهمن 1393

2015

سال 2015 میلادی هم اومد و تعطیلات کریسمس و بابانوئل و درختهای کریسمس تزئین شده. امسال به مراتب بیشتر و بهتر متوجه میشدی و کلی ذوق میکردی.         ببخشید که کیفیت عکسهات اینقدر پائئینه...خیابون شلوغ....کیان شیطون و موبایل در شب بهتر از این باور کن نمیشد.   اینم خرید شما در شب کریسمس از نی نت. ...
10 دی 1393

عکس....

  مامان مخسا...مامان مخسا..... بعله بیا ببین دمپاییهاتو چه قشنگ کردم. وقتی تو مهد کودک اب فشانی با رنگ یادتون میدند..نتیجش همین میشه در خانه. کی میتونه بگه چرا.... کیان کجائی؟ اینجاستم چکار میکنی؟ دارم غذا میپزم بیا ببینم... دیدنم داری پسر کوچولو....یعنی من جا برنجی را بردم گذاشتم اون گوشه رو کابینت که از دست تو در امان باشه. چقدر سادم من... مامان بیا ببین... ا...اینا را از کجا اوردی؟ از تو بالکن. این چیه ساختی؟ پیانو!!!! الان فقط میتونم بگم خلاقیتت منو کشته. کیان مامان شکلاتها را نمال به مبل کثیف میشند. بخورشون. مامان مخسا ببین مربع ساختم!  ...
15 آذر 1393

مهندس کوچولوی مامان

پسری همین اندازه که مطمانم تو میتونی مهندس خیلی موفقی در آینده بشی..همونقدر هم مطمانم که دکتر خوبی نمیشی...چون اینقدر که به کارهای مهندسی و ظریف علاقه داری.هیچ علاقه ای به مسائل پزشکی که نداری هیچ..حتی دلشم نداری. زخم میبینی دلت از حال میره و من این حستو میفهمم. این همون حسیه که باعث شد من از دانشکده پزشکی انصراف بدم و تغییر رشته بدم. حالا پسر گلی هم مثل خودمه. مهندس کوچولوی من...هر رشته ای که دوست داری بخون....ولی تا حالا مهندسیهای مختلفی را از سر گذروندی....تا مدتها وقتی چهار دست و پا میرفتی مهندس آب و فاضلاب بودی از بس که ولت میکردم نشسته بودی سر چاه فاضلاب کف آشپزخونه یا وسط حمام و اخرشم یه روز دستت گیر کرد اون تو.....بعد که بیخیالش شدی....
5 آذر 1393