کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای کیان عزیزم

مسافرت بابا و یه عالمه سوغاتی

1393/11/15 10:02
نویسنده : مهسا
291 بازدید
اشتراک گذاری

پسر مامان بابا مجید دو روزی ازمون دور بود و رفت مسافرت. من و شما موندیم و روزهای بدون بابا....رفتارهای خاص و عجیبی در برخورد با مسائل داری. خیلی شبیه شخصیت من و باور پذیر برای من ولی خیلی دور از شخصیت بابا و عجیب برای اون. وقتی بابا رفت مسافرت شب ازم پرسیدی بابا میاد. گفتم نه رفته مسافرت..گفتی رفته امریکا پیش عمو..گفتم نه نزدیکتره و زود میاد. دیگه تاآخر ده روز هیچ حرفی درباره بابا نزدی. فقط شبها اصرار داشتی که حتما برمی خونه خودمون بخوابیم. خونه مامان منیزه و بابا بزرگ نموندی. من از همه خواستم در مورد بابا باهات حرف نزنند چون انتظار برای سن شما زیاده. فقط روز آخر به مامان منیژه گفتی بابام رفته یه جایی ولی دور  نیست و میاد. همین..

دو روز اول رفتن بابا خوب بود و من و شما رفتیم سرزمین عجایب و پارک صفه و بازی کردیم. هدفم بیشتر این بود که خسته بشی و زودتر از اون ساعتی که هرشب بابا می اومد خونه و با هم بازی میکردید خوابت بگیره که دلتنگی بابا نیاد سراغت.از روز سوم ولی مریض شدی و تب کردی. شب تا صبح بالای سرت بیدار بودم و صبح هم نمیشد بزارمت مهد. بغلت کردم ببرمت خونه مامان منیزه و یه عالمه لباس و وسیله و ...نتیجش این شد که گوشیم رو ماشینم جا موند و تو رانندگی افتاد زمین و گم شد....البته یه اقایی پیداش کرده بود و از اونجایی که هیچ کدوم وسایل مامان قفل و بند نداره از روی شماره هام زنگ زده بود به دائی مامان و با کلی دردسر و حرص خوردن و کمک دوست بابا مجید گوشیم رسید به دستم با ال سی دی سوخته و تمام....سه روز تب داشتی و بعد بهتر شدی و کم کم خودمونا اماده کردیم تا بابا مجید بیاد. خلاصش این بود که بدون بابا مجید خیلی سخت بود. کار بیرون و کار خونه و نگهداری و بازی با تو و جبران نبود بابا و ....خسته شدم و هلاک.....

البته بابا مجید هم خیلی خیلی دلتنگ من و تو شده بود و اصلا بهش خوش نگذشته بود...اینطوری شد که قرار شد دیگه هیچ وقت بدون همدیگه جایی نریم...تا مجبور نباشیم....

بابا که اومد نامردی نکردی و بعد یه بوس کوچولو رفتی سراغ چمدونهاش و ساکهاش و کلی برای وسایل خودت ذوق کردی....همشونم باز کردی و امتحان کردی.

این سوغاتیهات...همش یک طرف و اون قوطی زرد خوشگل لگو هم یه طرف.

 

رو جعبش نوشته بود 4 سال تا 99 سال که خوشبختانه شامل سن من و بابا هم میشد. و به شدت سرگرممنون کرد. هنوز نمیتونم از سرش بلندت کنم و برات جذابه. مدتها میشینی و باهاش چیزهای باحال درست میکنی. بعضی وقتها هم دفترچه راهنماشو میزاری کنارت و میگی دارم از روش درست میکنم.

 

لگو بازی دیگه...چکار کنم....

خیلی عکسهای خوشگل از چیزهایی که ساختی دارم ولی الان پیشم نیست. یادم بمونه برات میزارمشون. ولی واقعا استعداد باحالی تو لگو داری. بعضی وقتها واقعا باورم نمیشه بعضی هاشو تو ساخته باشه. مجبورم هی از بابا قسم و آیه بپرسم که کار اون نبوده.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)