کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کلاس تابستانه

خودم هم از نوشتن تیترش خندم گرفت. پسر کوچولوی 4 ساله و این حرفها. در کل با آموزش گوگولیها قبل از سن مدرسه مخالفم مامانی. درست و غلطش را نمیدونم و دارم بین مادرهایی زندگی میکنم که از 3 سالگی دارند با فلش کارت آموزش خواندن میدند و انواع بازیهای فکری و تکنیکهای ذهنی را با کوچولوهاشون کار میکنند. به تواناییهات ایمان دارم ولی امکان نداره به خودم اجازه بدم کودکیهاتو خراب کنم. تو مهد کلاس زبان داری ولی تفریحی...ازت نمیپرسم ولی بعضی وقتها یهو میای میگی مامان " Hello...How are you" جوابتو میدم و ضعف میکنی از خنده. بعد حواسم پرت میشه و وقتی داری با پیشو تو بالکن بازی میکنی شیطنت مادرانم گل میکنه و میگم میدونی گربه به انگلیسی چی میشه؟ میگی نه...
2 شهريور 1394

روزانه ها

پسری مامان روز ها پشت سر هم میاند و میرند و تو بزرگ میشی. بعضی از روزها بهترند و بیشتر خوش میگذره و بعضی از روزها معمولی و تکراری..روزهای بد هم همیشه چاشنی زندگیه و نمیشه کاریشون کرد. الان در اخرین رزوهای 4 سالگی تو روزهامون اینطوری میگذره...صبح مامان مهسا از خواب بیدار میشه. صبحانه آماده میکنه و صبحانه شما را با میوه میان وعده و ناهارتون براتون میذاره تو کولی مهدتون. لباسهاشو میپوشه و در اخرین مرحله میاد سراغ شما. لباسهاتو تنت میکنه و شما کلی ناز میکنی و هر روز یه خواسته جدید کشف میکنی. یه روز میگی میشه یه کوچولو کارتون ببینم بعد بریم..یه روز میگی میشه صبحانه بخورم بعد بریم...یه روز میگی جعبه جادوییمو بیار بعد بریم و  اینطوری یکم تو خو...
1 شهريور 1394

مرد کوچک

کیان....... مرد کوچک  مادر  خوب به حرف هایم گوش کن  حرف های شاید تلخ و سنگینی است  اما باید از همین بچگی ات برایت بگویم تا در آینده آماده باشی  برای مرد شدن تو قرار است مرد خوبی شوی  مرد بودن کار سختی است  اینکه قوی باشی اما مهربان  صدایت پر جذبه باشد اما نه بلند  اینکه باید گلیم خودت را از آب بکشی بیرون  و مهم تر اینکه باید تکیه گاه باشی  عزیزم  تکیه گاه بودن سخت ترین قسمت مردانگی است  اول از همه تکیه گاه خودت باشی و بعد عشقت  عشق چیز عجیبی نیست  حسی است مثل موقع هایی که صدایم میکنی : مادرو من میگویم : جانم! ...
20 مرداد 1394

تولد هومان

پسری مامان چند تا دوست داره که دقیقا دلیل اولیه بوجود اومدن رابطه هامون شما فسقلیهای بامزه بودید و سایت های اجتماعی و تاپیکهای تجربه مامانها و نتیجش شد دوستی در کنار بزرگ شدن شماها.البته مامان مهسا به خاطر شاغل بودنش نمیتونه تمام دورهمیها و بیرون رفتنها را با اونا باشه ولی سعی میکنه هربار که میشه بره تا شما با دوستات بازی کنی. خاله مرضیه امسال تولد پسر کوچولوی نازش را تو خانه بازی گرفت تا هم شماها غیر از تولد یک ساعت بازی هم داشته باشید و هم اینکه نخواد برای کارهای خونش با پسر کوچولوی شیطونش درگیر بشه. روز تولد مامان از سرکار اومد خونه مامان منیزه دنبال شما و با هم رفتیم تولد. اول یکساعت تو قسمت سالن بازیش بودید و بازی کردید: &nbs...
15 مرداد 1394

خزعبلات

مامان باور کن برای نوشتن این کلمه خیلی به مغزم فشار آوردم که اشتباه ننویسم. خیلی هم از املاش مطمان نیستم و چیزی که مطمانم اینه که این کلمه را هیچ وقت تا حالا بکار نبردم... چند شب پیش بابا مجید یه نرم افزار جدید روی گوشیش نصب کرد که بتونه با اون تمام شبکه های تلویزیون داخلی را بگیره و از بس دوستاش تعریف برنامه خندوانه را کرده بودند بعد از نصب اولین برنامه ی که دید اون بود. تقریبا نزدیک ساعت خواب بود و بابا رو تخت دراز کشیده بود و داشت خندوانه با گوشیش نگاه میکرد. تو هم مثل یه موش اومدی تو تخت ما و کنار بابا خابیدی و سرتو گذاشتی رو شونه بابا و صفحه گوشیشو نگاه کردی. تقریبا سه قسمت خندوانه را با هم نگاه کردید بدون اینکه کلمه ای حرف بینتو رد ...
1 مرداد 1394

کیان موشه و تابستون....

این لگو جدیدت که ساختیش...لگو بازی کردنت را دوست دارم..و منتظرم چهارسالت تمام بشه تابتونم ثبت نامت کنم تو موسسه لگو. دوباره خاله مهدیس اومد با یه سوغاتی خوشگل بلایی برای پسر خواهر لوسش... ما خونه مامان منیژه بودیم..خاله مهدیس داشت تلفنی باهات حرف میزد...بهت گفت خاله دلم برات تنگ شده...گفتی " خاله من که اینجاستم تو نیستی بیا...." خاله اونطرف ضعف کرد.... این حوله را هم دختر خاله بابا مجید برات از کانادا فرستاده...ممنون دختر خاله... اینم یه خواب خوشگل تو تخت مامان ...هاپو هم بغل کردی و خوابیدی...   ...
15 تير 1394

عکسهای مهد کودک

پسری مامان مهدکودکتون هربار به هر بهانه و مناسبتی که بود براتون جشن میگرفتند و عکسهای خوشگل ازتون میگرفتند ولی همه عکسها را با هم تحویل دادند..منم همشونا با هم برات میزارم اینجا ...... این عکس مال روز پزشکه. نمیدونم چرا موهاتو خانم عکاس این شکلی کرده...شاید چون دکترا باید مثبت باشند    اینم روز پلیس....خودت میگی " آقای قربان" هرجا هم پلیس میبینی اینطوری بهش سلام نظامی میدی...بعضی هاشون خیلی باحالند جوابتو با سلام نظامی میدند و تو ضعف میکنی از خوشی.  اینم یه عکس زمستونه.....که کلی نکته داره.... یه روز که اومدم خونه دیدم با یه کاپشن اشتباه اومدی خونه. گفتم مامان اینکه کاپشن تو نیست بر...
10 تير 1394

کیان و روز تعطیلی و باغ میوه

پسر مامان، مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتند تهران پیش عمو و زن عمو . شما هم که بسیار دلتنگ بابا بزرگ و من و بابا تصمیم داشتیم جمعه شما را یه گردش یک روزه ببریم تا خیلی دلتنگی نکنی. و اتفاقا دوست بابا مجید دعوتمون کرد باغشون و ما هم قبول کردیم. نزدیک ظهر رسیدیم باغشون که بسیار بسیار هم زیبا بود بین رودخونه و کوه....   شما نگهبان در بالکن شدی کسی نیاد تو! پا برهنه؟؟؟؟؟؟؟؟ عاشق میوه چیدن شدی... اول تو دستت نگه میداشتی و بعد دیدی نمیشه هی باید بری و بیای...لیوان یکبار مصرف برداشتی و گیلاس میچیدی و میریختی توش... لیوانت که پر میشد میریختی تو این سبد... خیلی هم این سبد و وصل کردنش به درخت برات هیجان ...
1 تير 1394

ما و لباس محلی...

پسری تو مسافرت شمالمون رفتیم ماسوله و اونجا مامان مهسا هوس کرد که لباس محلی بپوشه و با شما و بابا مجید عکس بگیره. عکس محلی گرفتیم و قجری....البته شما از صبح نخوابیده بودی و به شدت خوابت می اومد. شاید هم خوب بود چون از خواب زیاد اروم شده بودی و حرف گوش کن....یه شمشیر چوبی هم خریده بودی که با کلی خواهش و التماس رضایت دادی بیخیال حضورش تو عکسها بشی ....عکسهامون از نظر من خنده دار شدند و باحال. در هر صورت خاطره میمونند. گرچه به نظر بابا مجید بسیار کار کثیفی بود پوشیدن اون لباسها  . این شما و لباس محلیتون و چرتکه دستت که عاشقش شدی اون نصفه نیمه هم منم  پسری بلا یعنی من دارم با آقتابه و لگن دست تو رو میشورم...چه حرفا ...
31 خرداد 1394

مسافرت گیلان...خرداد 94

دقیقا فردای روز جشن فارغ التحصیلی مهد کودکت با دوستان خانوادگیمون راهی شمال شدیم..بعد از ماهها تاریخ انتخاب کردن و جابجا کردن رسیدیم به این هفته..ولی دوست داشتم. دقیقا عین وقتی محصل بودیم و امتحانات که تمام میشد میرفتیم مسافرت. حالا برای تو اتفاق افتاد. بعد از ظهر یکشنبه از اصفهان حرکت کردیم و شب رسیدیم تهران. شب خونه عمو نصیر اینا موندیم و من عاشق تو پسر فضول شدم که به خاله مهلا میگفتی اینجا یعنی دیگه خونتونه؟ یعنی اون خونتون که تو راه پله هاش یه گل بزرگه دیگه خونه شما نیست؟ خاله مهلا بهت میگفت چرا اونجا خونه اصفهانمونه و اینجا خونه تهرانمون. تا چند روز حتی بعد مسافرت فکرت درگیر خونه اینجا و اونجا بود و این درگیری فکریت منو میخندوند. ...
30 خرداد 1394