کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای کیان عزیزم

مسافرت گیلان...خرداد 94

1394/3/30 12:54
نویسنده : مهسا
739 بازدید
اشتراک گذاری

دقیقا فردای روز جشن فارغ التحصیلی مهد کودکت با دوستان خانوادگیمون راهی شمال شدیم..بعد از ماهها تاریخ انتخاب کردن و جابجا کردن رسیدیم به این هفته..ولی دوست داشتم. دقیقا عین وقتی محصل بودیم و امتحانات که تمام میشد میرفتیم مسافرت. حالا برای تو اتفاق افتاد.زبان بعد از ظهر یکشنبه از اصفهان حرکت کردیم و شب رسیدیم تهران. شب خونه عمو نصیر اینا موندیم و من عاشق تو پسر فضول شدم که به خاله مهلا میگفتی اینجا یعنی دیگه خونتونه؟ یعنی اون خونتون که تو راه پله هاش یه گل بزرگه دیگه خونه شما نیست؟ خاله مهلا بهت میگفت چرا اونجا خونه اصفهانمونه و اینجا خونه تهرانمون. تا چند روز حتی بعد مسافرت فکرت درگیر خونه اینجا و اونجا بود و این درگیری فکریت منو میخندوند. خندونک شب تهران پشه ها از خجالتت حسابی در اومدند و از فرداش ما مسافرت را با یه پسر دون دونی ادامه دادیم. صبح زود راه افتادیم که تو مسیر جاده گرما نخوریم. بین راه یه صبحانه جاده ای باحال خوردیم و نزدیک ظهر رودبار بودیم..رفتیم برای طول سفر زیتون و ترشی سیر بخریم که شما هوس رب انار کردی و یه کاسه از اقا گرفتی...اینم رب انار خوردنت:

کیان در حال رب انار خوردن وسط رودبار

در طول مسافرت خیلی تو و پارسا دلتون میخواست پیش هم باشید ولی ما اجازه ندادیم. قرار شد فقط مسیرهای کوتاه و کم...مسافت طولانی نه. و شما هم مظلومانه قوانین مسافرت را پذیرفتید.

البته ما اصلا قصد جدائی شماها را نداشتیم.فقط از خطر احتمالی جلوگیری کردیم. بدبو

از رودبار مستقیم رفتیم به سمت رشت و بعد هم انزلی و تقریبا ظهر بود که رسیدیم دهکده ساحلی و ویلا گرفتیم...و مثل آب ندیده ها خودمون را رسوندیم به ساحل..

روز قبل حرکت تا ساعت 9 شب من و شما داشتیم تو اصفهان دنبال فورغون و وسایل ماسه بازی میگشتیم و بالاخره یافتیم...و چقدر هم دوستشون داشتی.

مامان باباها مشغول درست کردن اتیش و غذا شدند و شماها هم مشغول بازی

 

بعد از یه عالمه بازی با زور و گریه راضی شدی بیای ویلا. و خدا میدونه شستن این ماسه ها از تو لباسها و سر و صورت تو چقدر میتونه کار سختی باشه شاکی

بعد از ظهر رفتیم مرداب انزلی. اولش کلی ذوق کردی ولی به محض سوار شدن به قایق و تند رفتن یکم ترسیدی که خیلی زود خوب شدی. رفتیم با قایق محل زندگی اسبها و گاوهای وحشی و بی نظیر بود. صحنه هایی که آدم باورش نمیشه واقعیند.

 

برای دومین بار تو زندگیت هم اسب سوار شدی

 

 

اینم خانواده سه نفریمون

اینم عکسی که من عاشقشم

بعد از گشتن مرداب و یکم گشتن تو انزلی برای شام رفتیم رشت...شهر باران....

شام را تو رستوران پارادیزو خوردیم و برگشتیم دهکده

 

شیطنتی نبود که تو این رستوران نکنی...

اینم نون سیر مخصوص این رستوران که واقعا عجیب غریب بود...

هرکس ندونه فکر میکنه تو و پارسا شناگرهای حرفه ای هستید چشمک

 

 

اینم اخرین بازیها و خداحافظیت با ساحل انزلی

و شروع شیطنت در ساحل گیسوم

 

اینم از همون عکسهای مامان کشه....

اون لکه دونه های زرد و قرمز پشت سرت چشمهای یه گله اسب وحشیه که پشت سرت دارند برای خودشون میگردند....

و البته از اونجایی که نمیشه همیشه همه چیز خوب باشه دقیقا بعد از رفتنمون از پیش این اسبها و کنار ساحل کیف مامان مهسا را با همه چیزهای داخلش یه دزد مهربون از تو ماشینمون برد.....گوشیم..مدارکم...کارتام...پولام و ....همه چیز ....خیلی ناراحت شدم ولی دلیل نداشت سفرمون بهم بخوره...منم دیگه بیخیالش شدم....

ساحل گیسوم خونه روستایی گرفتیم و خیلی خوش گذشت...تو هم که عاشق مرغ و اردک و و کلا هرچی حییونه...

اینم هاپوی خونه روستاییمون....

اینم شما در حال بازی دم پاسگاه فومن...بابا مجید رفته اعلام مفقودی مدارک منو بده دلشکسته

ژست گرفتنت منو کشت....یعنی همون بهتر که بهت نگم کیان منو نگاه کن...

تزیینات این مسجد بیچاره برای نیمه شعبان را هزار بار جابجا کردی. احتمالاخودشون فردا تعجب میکنند.

رستوران مویدی فومن...و شیطنت پسر کوچولو...

 

اینم نتیجش...عاشقتم که مثل مامان زمینم میخوری میخندی....خندونک

 و ...یکی از زیباترین شهرهای ایران......

پنجره خونمون که تو عاشقش بودی و هی میرفتی بالا و می اومدی پایین...

اینقدر این خونمونا دوست داشتی که تا میرفتیم بیرون هی سوال میکردی مامان برمیگیریم خونمون که پنجره داشت؟

کیان و پارسا....محبت

اینم تبلت بازی در ماسوله.....

وقتی نخوای عکس بگیری کچل

عصا خریدی بری قلعه رودخان ....تشویق

ماشین فلزی هم که خریدی....نمیشه ببینی و نخری؟ خنده

اینم شما و پشمک سنتی و عروسکهای خوشمل

از اینام خوردی با خاله مهلا...به کسی نگو..منم نمیگم..خوشمزه

اینم یه ناهار دلچسب تو خونه درختی..جاده فومن-ماسوله

شیطنتی نبود که تو این خونه درختی نکنی...البته عاشقشم شدی و هنوزم تو بازیهات میگی من خونه درختی درست کردم خندونک

اینم قلیون کشیدن به روش کیانی چشمک

تما شدن مسافرت چند روزمون و راه برگشت...ناهار در همای سعادت دلیجان و کشف بستنی یخی پرتقالی توسط کیان.

عاشقش شدی و این اولین و دومین بستنی یخی زندگیت بود که پشت سر هم خوردی و این قصه ادامه دارد...دلم یه کوچولو به کلسیم بستنی که میخوری خوش بود که اونم با کشف بستنی یخی از بین رفت....

و اینطوری مسافرت ما با بدیها و خوبیهاش تمام شد....به تو که خیلی خیلی خوش گذشت.خندونک

 

یکی از تفریحهای این سفرت بلالی خوردن بود. روز اولی که رسیدیم شمال کنار جاده بلالی دیدی و گفتی میخوام و از بس برخلاف بلالی هایی که ما اینجا میخریم، بلالیهاشون شیر و خوشمزه بود...کامل میخوردی و دیگه یاد گرفته بودی از ویلا و خونه بیرون می اومدیم میگفتی من بلالی میخوام...بلالی...بلالی....و کافی بود کنار جاده ببینی که تا ما نمی ایستادیم و نمیخوردی کوتاه نمی اومدی. تو جاده برگشت به خونه هم بازم میخواستی که دیگه نبود. وقتی برگشتیم در اولین خریدمون برات خریدم و با کلی ذوق و شوق خوردی ولی سفت بود و دوست نداشتی...گفتی من از اون بیایی ها میخوام....

راستی به بلالی میگی...بیاییخوشمزه

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)