کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

سفر نامه تهران

1392/6/27 10:26
نویسنده : مهسا
553 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولوی مامان بدون هیچ برنامه ریزی قبلی و حتی تصمیم برای مسافرت ، خاله مهلا تلفن کردو گفت که با پارسا دارند میرند اخر هفته تهران و اگه ما هم دوست داریم باهاشون بریم. اولش فکر کردم که چون بابا مجید خیلی خیلی سرش شلوغه وا خرهفته هم چادگان مهمونیم نمیریم ولی وقتی به بابا گفتم چون میدونه مامان مهسا خیلی تهران را دوست داره گفت که بریم.

پنجشنبه 21 شهریور راه افتادیم به سمت تهران و یکشنبه شب هم برگشتیم. تو چون هیچ درکی از مسافرت نداشتی یکم اذیت کردی چون فکر میکردی قراره از پارسا جدا بشی. تو جاده هر وقت پیاده میشدیم دیگه حاضر نبودی سوار بشی و ثانیه ای یکبار میگفتی پارسا. برات رو صندلی عقب رختخواب خوشگل درست کرده بودم و لی اصلا و ابدا نخوابیدی و اینقدر  اومدی جلو و رفتی عقب که داشتم دیوانه میشدم. عقب هم اگه میموندی مشغول شیطونی بودی و بازی:

 

 

تو جاده غروب خورشید را دیدی و بعدش کلی غر زدی که چرا رفت و کجا رفت و بدش به من! زبان

شب که رسیدیم حاضر نبودی بخوابی و با گریه خوابیدی چون فکر میکردی اگه بخوابی پارسا میره. پارسا خیلی باهات مدارا کرد .بزرگ شدی باید ازش تشکر کنی، صبح هم دوتایی ساعت 7 بیدار شدید . با اینکه از قیافه هاتون معلوم بود خوابتون میاد ولی :

 

صبح جمعه رفتیم جمعه بازار تهران- پارکینگ پروانه ها، خیلی جای باحالی بود ولی چون خیلی شلوغ بود و سقفش هم پایین بود خیلی زود خسته شدی و گرمت شد. اونجا پارسا یک موتور خرید و بعدش تو هم خودتو کشتی که پارسا اده من! اونم موتور نو ...مجبور شدم دوباره چند طبقه برم بالا تا برات بخرم.....اینم موتورت که شب تو خونه برای حمل لیوان ابت ازش استفاده میکردی:

 

 

 

 

 

ظهر جمعه ناهار رفتیم رستوران البرز که شما خیلی غذاشو دوست داشتی و ناهار خوردی ولی بعدش شروع کردی به شیطونی و جایزه رستوران هم که یک کتاب ماسک رنگ امیزی بود نتونست راضیت کنه که سر جات بمونی و نتیجش این شد که پیچهای روی دیوار  را براشون باز کردی و خودت هم یکم ترسیدی ولی اقای گارسون اومد و ازت تحویل گرفت و درستشون کرد، ببین داری با ترس بهشون نگاه میکنی:

 

 

 

بعد از ظهر هم رفتیم مرکز خرید تیراژه. وبعد هم رفتیم بالا سرزمین عجایب:

 

 

 

 

اینجا نیم طبقه تیراژست که لباس بچه و سیسمونی داشت و کلی دل مامان را برد. واقعا تو تهران سیسمونی خوشگل و شیک خریدن و نی نی را خوش تیپ کردن خیلی اسونه و زیاد هم وقت نمیبره. دلم برای خودم سوخت که تو اصفهان برای یک پاپیون یا یک بند شلوار چقدر باید بگردیم و اینجا هزار رنگ بند شلوار و پاپیون که نمیشه انتخاب کرد. ترسیدم لباس عید برات بخرم و کوچولو بشه ولی بابا مجید قول داد اسفند بریم تهران و از اونجا برات خرید کنم. فکر کنم خودش هم با دیدن این طبقه پشیمون شد که چرا اجازه نداد برای خرید سیسمونی بیام تهران.افسوس

 

اینم شهر عجایب و پسرک:

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم جایزه سرزمین عجایبت:

 

برات نگهش میدارم تا وقتی موبایل دار شدی بهش وصل کنی نیشخند

صبح شنبه هم رفتیم بازار. اونم با مترو. این اولین بلیط مترو  شما:لبخند

 

 

خوش گذشت ولی چون هفته اخر شهریور بود خیلی خیلی شلوغ بود و یکم زود خسته شدی و غر زدی ولی در کل پسر خوبی بودی. بابا هم برات از بازار یک عینک افتابی دیگه خرید.عینک

ناهار را هم مسلم خوردیم که بدون شرحه واقعا باید بزرگ که شدی بری و کلی بخندی ولی در خوشمزگی غذاهاش هیچ شکی نیست ولی سیستم رستورانش واقعا اعجاب اورهتعجب

 

اینم چند تا عکس از تو و پارسا در حال شیطونی تو آپارتمان. چون این خونه خالیه احتمالا همسایه ها داشتند این چند روز دیوانه میشدند و با اومدن ما یک نفس راحتی کشیدند. اوه

 

 

 

 

 

 اینم خریدهات. چون لباس بیرون زیاد داشتی فقط برات لباس خونه خریدم و البته اسباب بازی که من بودم نمیخریدم ولی بابا مجید برات بازم خرید. اخه اون مجبور نیست اسباب بازیهاتو جمع کنه که! گریه

 

 

 

 

 

 

اینم کتابهات که با چند ورق استیکر خوشگل و ماژیک و ....برات از شهر کتاب خریدم.

 

پ.ن: جملات سه کلمه ای را تو این سفر شروع کردی. تازه یک هفته بود که جملات دو کلمه ای میگفتی تا اومدم بنویسم رفتی سراغ سه کلمه ای! پاسا بیا بازی- مامان اب ایخوام_ مامان اب نخوام-بابا بده من-.....تشویق

پ.ن: به خاطر بودن چند روزه با پارسا با اینکه اونو حرص دادی ولی یاد گرفتی یکم که دو نفره بازی کنی و از خود مختاری در اومدی....ماچ

 

پ.ن: الان دو روزه که برگشتیم ولی هر دفعه میای میگی بریم دد پاسا! کلافه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مریم خاتون
26 شهریور 92 15:35
مهساااااااااااااااااااااااااا تو اومدی تهران و برگشتی و اون وقت من ندیدمت.... ببین دستم بهت برسه تیکه بزرگت؟؟؟
دختر خوب بابا یه ندایی می دادی یه قراری می ذاشتیم ببینیمت....



مریم جونم منم اونجا واقعا به یادت بودم ولی همسفر داشتم گلم و نمیشد تنهاشون بزارم. تو هم که درگیر دو تا فرشته....
مامان تیارا
27 شهریور 92 11:47
به به انشااله همیشه به گرد ش و تفریح وخرید .
خریدهای خوشکلت مبارک عسلم .به شادی بپوشی




مرسی خاله. به پای خوشگلیهایی که شما برای تیارا میخرید که نمیرسه.