کیان و نامزدی
پسر عزیز مامان، چند روز قبل از تولدت دختر خاله بابا که خواهر زن عمو هم میشه از کانادا اومد و من و بابایی خیلی خوشحال شدیم که برای جشن تولد تو ایرانه. چون خیلی دوستش داریم و وقتی خوشحال تر شدیم که فهمیدیم با نامزدش اومده و قراره هفته بعد از تولد شما بریم جشن نامزدی......
بعد از ظهر خوابیدی و عصر سر حال رفتیم نامزدی. شما خیلی خیلی پسر خوبی بودی و برای خودت گردش و تفریح میکردی، بعضی وقتها هم که اهنگ را دوست داشتی می اومدی و یکم نا نای میکردی.
با دوقلوهای دختر خاله بابا هم کلی بازی کردی و چون هفته پیش دیده بودیشون احساس نزدیکی باهاشون داشتی. اونها هم مواظبت بودند.
کلی هم تمرین کردی که بدون اینکه دستتو بگیری از پله بالا و پایین بری. ولی هنوز نمیتونی:
یکم فقط زیادی دلت می خواست بری تو حیاط و پیش کسایی که اومده بودند میز شام را بزنند و درست کنند.
عمو رفته بیرون با موبایلش حرف بزنه و تو هم نگران :
اینم پسرکوچولو که کلی طرفدار داشت و کلی هم بوس شده!
شب 12 برگشتیم خونه و تو تازه یادت اومده بود که ذوق کنی و اتفاقهایی که افتاده را تعریف کنی. تا 2 بیدار بودیم و تو تعریف میکردی.