کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

سفرنامه کیش

1391/11/3 16:38
نویسنده : مهسا
1,162 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم تصمیم گرفتیم که با دوستهای خانوادگیمون بریم یک مسافرت زمستانه و برای همین کیش انتخاب شد. ٢٨ دی تا ٢ بهمن رفتیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت. تو خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا مامان و بابا را اذیت نکردی.

توی مسافرت من فهمیدم که کوچولوی کم خواب داشتن شاید روزهای عادی یکم دردسر ساز باشه ولی توی مسافرت عالیه. هر روز صبح ساعت ٨ بیدار میشدی و باهم ساعت ٨:٣٠ میرفتیم صبحانه و بعد هم بیرون. ظهر حدود ٢ برمیگشتیم هتل ناهار میخوردیم و میرفتیم اتاقمون، شما لالا میکردی تا ٤ و دوباره ٥ اماده بودی برای بیرون. شب هم معمولا بر خلاف اینجا که تا ١٢ بیداری حدود ١١ تو کالسکه خوابت میبرد.

اولین بار بود که بازی کنار دریا و ماسه را میفهمیدی و خودتو هلاک کردی. ما هم تا تونستیم تفریح کردیم. بابا مجید هم برات وسایل ماسه بازی خرید. من که عاشق رنگهاشون شدم. تازه بقیه بچه های توی ساحل هم می اومدند و با تو و پارسا بازی میکردند. یک جفت کفش ساحل هم برات خریدیم تا کفشهات ماسه ای نشه. 

توی هواپیما هم پسر خوبی بودی و گریه اصلا نکردی ولی شیطونی تا دلت بخواد.

من عاشق این عکسم......

کجا را نگاه میکنی؟   به چی فکر میکنی پسر مامان؟

بقیه عکسها تو ادامه مطلبه....

 

 

 

 

 

اولین بار که رفتم دریا.....

اولش فقط وایسادی و نگاه کردی...

کم کم شروع کردی.....

فدای پاهای نازت توی ماسه ها.....

بابا مجید برات گودال کند و تو هم رفتی توش به بازی...

اینم تو و دوستت پارسا...

اینم بابا مجید توی هوا....بعدا ا این کارها نکنیا!

سوار قایق شدیم تا بریم ماهی و لاک پشت ببینیم ولی تو از قایق ترسیدی .....

رفتیم نمایش دلفین ها...اول بغل من و بابایی بودی و هی غر میزدی و بهانه میگرفتی...یکم طول کشید تا فهمیدیم مثل پارسا می خوای روی صندلی جدا بشینی....استقلالت منو کشت..........

کیان: اقا اونکه دستته را به منم میدی؟

کیان:پارسا برو کنار من می خوام عکس تکی بگیرم

دوست دارید چی براتون بزنم؟

منم مثل مامانم عاشق تابم...

اینم سوئ استفاده از مامانم که صبح تنهایی رفت دوچرخه سواری و منو پیچوند...

معنی اسمم بهم میادا..نه؟

تو رستوران اهنگ شاد گذاشتند...منم بی جنبه وسط میز وایسادم به نا نای....

از چراغ زمینی هم خوشم اومد....

بابا مجید کفش میخرید منم مثل پسر خوب و اروم داشتم ماشین بازی میکردم....

ولی وقتی اومدم بیرون مچمو گرفتند که پاشنه کش دزدیدم...

من اینجا میمونم و بر نمیگردم ...گفته باشم

اینم کفشهای لب دریات که دوستشون دارم. به خاطر اینها هم شده باید زودی بریم دریا تا کوچیک نشده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)