کیان و روز تعطیلی و باغ میوه
پسر مامان، مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتند تهران پیش عمو و زن عمو . شما هم که بسیار دلتنگ بابا بزرگ و من و بابا تصمیم داشتیم جمعه شما را یه گردش یک روزه ببریم تا خیلی دلتنگی نکنی. و اتفاقا دوست بابا مجید دعوتمون کرد باغشون و ما هم قبول کردیم. نزدیک ظهر رسیدیم باغشون که بسیار بسیار هم زیبا بود بین رودخونه و کوه....
شما نگهبان در بالکن شدی کسی نیاد تو!
پا برهنه؟؟؟؟؟؟؟؟
عاشق میوه چیدن شدی...
اول تو دستت نگه میداشتی و بعد دیدی نمیشه هی باید بری و بیای...لیوان یکبار مصرف برداشتی و گیلاس میچیدی و میریختی توش...
لیوانت که پر میشد میریختی تو این سبد...
خیلی هم این سبد و وصل کردنش به درخت برات هیجان انگیز و عجیب بود
خیلی هم عقلت بیشتر از ما میرسه ها! گیلاسو از ته چوبش میکندی. هرچی میگم مامان با چوبش بکن...میگی مامان مگه چوبشو میخوریم. ما که میکنیم و میخوریم...چی بگم خب
حالا تو اصلا گیلاس دوست نداری و دهنت نمیکنی. فقط کندنشو دوست داشتی.
اینم زرد آلو چیدنت با کمک بابا مجید
برخلاف گیلاس، زرد آلو خیلی خیلی دوست داری
اینم پسری با سبد زردالوهاش
اینم یه کار جدید
دوست بابا بهت گفت اگه میخوای زردآلو بخوری و دلت درد نگیره باید مغزشم بخوری..تو هم که حرف گوش کن
دقیقا میدونی کجا نشستی که؟
دیگه بدون شرحه واقعا!
اینم شرح نداره. خواستم بدونی با چه وضع خاکی و گلی و کثیفی اومدی خونه
اینم یک تفریح یک روزه...این چوب دراز هم باهامون اومد تا خونمون...گفتم بدونی.