کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کتابخونه و شادبوم

یکی از مزایای داشتن دوستهای صمیمی که بچه های تو رنج سنی بچه آدم داشته باشند اینه که هرجائی توی شهر یه خبر خوب برای بچه ها بشه آدم با خبر میشه. شادبوم و کتابخونه کودک یکی از اون خبرهای خوبه. مامان پویا کشف کرد و ما هم از خداخواسته سعی میکنیم هر دفعه بریم. خیلی خوبه و دوست داشتنی. حداقل برای شهر ما خوبه چون به ندرت همچین چیزهایی توش کشف میشه. امیدوارم موندگار بشه. همیشه اول میریم شادبوم... اینم توضیح و ادرسش برای وبلاگ خونهای دوست داشتنی تا حتما فرشته هاشونا ببرند. یکم قبول دارم این قسمت برای سنت کمه ولی خب دوستش داری اولین گزینه انتخابیت برای بازی روز اول آشپزخونه بود... اینم پیتزای کیان پز برای م...
26 دی 1395

نی نی

وقتی یکی از دوستهای مامان ازش سراغ یکی از وسایل سیسمونی را میگیره و مامان مهسا بهش میگه که مال سیسمونی شما نو نو مونده و میتونه ازش استفاده کنه. بعد مامان مهسا میره تو انباری مامان منیزه و وسایل سیسمونی شما را میاره بیرون و .... خیلی هم ممنون...در تمام مدت نوزادیت با تمام سعی که کردم حاضر نشدی برای یک دقیقه پستونک بخوری... اون پیش بندت منو کشت وووی این کفشت عزیزم چقدر لذت بخشه..دیدن وسایل و لباسهای نوزادی تو ...
21 دی 1395

2017

  سال 2016 داره تمام میشه و سال 2017 داره میاد شهر پر شده از بابانوئل و وسایل کریسمس و درخت کاج و تزئینات خوشگل و منم که عاشق کریسمس... تو هم تزئینات دوست داری و کلی براش ذوق میکنی و البته که کارتونهای کریسمس هم بسیار موثره در به وجد اوردن شماها اینم شما کنار درخت کریسمس عمو نوروز....اونام که تو پلاستیک دستته کیک خامه اییه و به زبون تو از اون کیک خامه ای سوراخا....خیلی دوست داری و هر دفعه میگی میریم عمو نوروز کیک خامه ای بخریم. اینم شما و بابانوئل خیابون حکیم نظامی و اما جشن سال نو مهدکودک...و تصمیم مامان و کیان برای خرید لباس بابانوئل...یه روزم ونده به جشن مهد کودک یادمون افتاددکه لباس بابا...
10 دی 1395

شب یلدا

امسال مراسم شب یلدای مهدکودکتون خیلی بهتر از سالهای قبل بود و خیلی بهتون خوش گذشت. از همه خواسته بودند که با انار انواع دسرهایی که دوست دارند را تهیه کنند و بیارند.من و شماهم انار شکلاتی درست کردیم....اینطوریا... اول شما اون کاغذها را یکی یکی باز کردی و توی سینی چیدی بعد هم با هم دیگه انار ریختیم توشون بعد هم شکلات اب شده بهشون اضافه کردیم اخرش هم سینی هامون را تزیین کردیم...نتیجه زحماتمون هم خوشمل شد و هم خوشمزه یه سری گروه سرود بودید و یک سری هم نمایش شب یلدا. شما گروه سرود بودید و شعر شب یلدا را برامون میخونی خیلی خوشگل...باور کن نمیدونم میشه تو نی نی وبلاگ فیلم هم گذاشت یا نه...قول میدم سریعا تحقیق کن...
2 دی 1395

کیان و کلاس موسیقی

پسری خوبم..یعنی واقعا تمام سعیمو میکنم و کردم که از اون مامانهایی نباشم که بچشون را از یک کلاس میبرند تو کلاس دیگه و اذیت میکنند ولی دیگه بعضی وقتها پیش میاد. هدفم از کلاس موسیقی اصلا موزیسین شدن تو نیست. فقط برای اینکه نت خونی برای تمرکز و هماهنگی چشم و گوش خیلی موثره کلاستو شروع کردیم تا جائی که دوست داشته باشی. تا امروز که هنوز نگفتی دوست ندارم و نمیخوام برم..اول با کتاب نت شروع کردید و از ترم دوم صفحات نت را بهتون دادند و الان دو هفتست که بلز بهتون دادند ولی خیلی دوستش نداری و به خاله ها گفتی من دوست ندارم این ساز بیخودی را بزنم من میخوام پیانو بزنم. خب پسر شیطون و کم صبر من باید نتها را یاد بگیری تا بتونی پیانو بزنی... اینم و...
7 آذر 1395

کیان آرایشگر

خب من واقعا نمیدونم اینکه شما بچه ها تا این اندازه مقلد هستید و هرکاری که بزررگترها انجام میدند میخواین انجام بدید خوبه یا بد؟ از نظر شخص من که فاجعست ولی از نظر تربیت و بزرگ شدن و ایناشو نمیدونم.... همیشه میرفتی ارایشگاه و خب هی هم گیر که مامان بشین من موهاتو درست کنم و منم دقیاق اون متن را یادم نیست ولی یک جائی یک روزی یک متنی خونده بودم که مادر ها در مقابل بچه ها خصوصا پسر باید اجازه بدند که موهاشون را نوازش کنند و موهاشون را شونه کنندو ...منم که خب نمیخوام مادر بدی باشم همیشه و همیشه اجازه میدادم با اینکه هربار یه عالمه موهام را میکشیدی و دردم میاومد. ولی این بازی را دوست داشتی. پیش بند ارایشگاهت را بهم میبستی و با شونه و برس هات به ج...
21 آبان 1395

یک روز خوب

پسر خوبم..پنجشنبه ها روز تواه و مامان مهسا سعی مینه تمام مدت برات وقت بزاره. صبح بیدار میشی با هم صبحانه میخوریم و یکم بازی و بعد اماده میشیم برای رفتن به کلاس موسیقی و بعد از کلاس موسیقی...خرید و تفریح و شهربازی .... این پنجشنبه مامان مهسا به دوستاش گفت که میخواد شما را ببره شهربازی و دو تا از دوستهای مامان هم با فرشته هاشون اومدند و یه عالمه بازی کردیم. نیوشا گلی با یه عالمه ناز و عشوه که دل ادمو میبره کیان موتور سوار اینم کیان که دوستشو ترک خودش سوار کرده با هم برند گردش اینم سه تا شیطون..در حال بازی. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و البته که ما هم خیلی خندیدیدم..دم سفینه فایی چون دفعه قبلی که اومدیم ن...
24 مهر 1395

بابا بزرگ

پسری مامان صبح روز شنبه 3 مهرماه 95 خبر فوت شدن بابا بزرگم را بهم دادند. بابا بزرگ پیر شده بود و به مرور تحلیل رفتن جسمش به نظر می اومد. ولی همچنان در ذهن من قد بلند و پاهای کشیده و موهای لختش موندگاره. یادگار بچگی تا بزرگی که هیچ وقت تغییر نکرد. دلم نمیخواست تو مراسم خاکسپاری باشی از بس که سوال میپرسی و من نگران اون روح کنجکاوت بودم که اسیب نبینه. گذاشتمت مرکز و رفتم برای مراسم. تا برگشتم عصر بود و با خودم بردمت خونه بابا بزرگ. همه اونجا بودند. اومدی گفتی مامان اون اقا پیره کجاست؟ گفتم رفته پیش خدا. رفتی تو اتاق بابا بزرگ و دیدی که اتاقش خالیه اومدی بیرون گفتی مامان روحش رفته پیش خدا بدنش کو؟ فقط نگات کردم...خودت گفتی بدنشو بردید خاک کردید؟...
14 مهر 1395

روز خانواده

پسر گلم...روز 6 مهرماه تو تقویم ما روز خانواده نامگذاری شده و امسال مهدکودک جدیدت ازمون خواست که روز خانواده با پسر گلمون بریم به هتل کوثر و دور هم باشیم. ایده خوبی بود من دوست داشتم. همه همکلاسیهات با پدر و مادرهاشون و بعضی ها هم با پدربزرگ و مادربزرگهاشون اومده بودند. خوب بود هم خانواده ها با مربیها و کل پرسنل مهد اشنا شدند و هم ما با خانواده دوستهای فسقلیهامون. این دعوت ناممون اینم شما در حیاط هتل کوثر اینم تنها عکسی که من تونستم در یک لحظه نشستن تو بگیرم.. اینم چند ثانیه بعدش اینم بعدترش....واقعا چرا من سعی میکنم از تو عکس بگیرم... این پیشوی مهربون هم رو درخت کنار میز ما نشسته بود و ما بهش ...
10 مهر 1395