کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

بابا بزرگ

1395/7/14 15:26
نویسنده : مهسا
602 بازدید
اشتراک گذاری

پسری مامان صبح روز شنبه 3 مهرماه 95 خبر فوت شدن بابا بزرگم را بهم دادند. بابا بزرگ پیر شده بود و به مرور تحلیل رفتن جسمش به نظر می اومد. ولی همچنان در ذهن من قد بلند و پاهای کشیده و موهای لختش موندگاره. یادگار بچگی تا بزرگی که هیچ وقت تغییر نکرد. دلم نمیخواست تو مراسم خاکسپاری باشی از بس که سوال میپرسی و من نگران اون روح کنجکاوت بودم که اسیب نبینه. گذاشتمت مرکز و رفتم برای مراسم. تا برگشتم عصر بود و با خودم بردمت خونه بابا بزرگ. همه اونجا بودند. اومدی گفتی مامان اون اقا پیره کجاست؟ گفتم رفته پیش خدا. رفتی تو اتاق بابا بزرگ و دیدی که اتاقش خالیه اومدی بیرون گفتی مامان روحش رفته پیش خدا بدنش کو؟ فقط نگات کردم...خودت گفتی بدنشو بردید خاک کردید؟ ..چیزی نداشتم بگم گفتم اره...گفتی همونجا که بابا بزرگ من هست؟ گفتم اره...و بعد تو دلم به سادگی خودم خندیدم...تو بزرگتر از اونی که من همیشه فکر میکنم...

تو هال نشسته بودی روی همون مبلی که همیشه بابا بزرگ مینشست کنارش...به من گفتی مامان جای اون بابا بزرگ ببین اینجا خالیه...گفتم اره مامان..اون الان پیش خداست...

تمام هفته خونه بابا بزرگ بودیم و تو هم کلی از وضعیت موجود و هیجاناتش سرحال.

برات شده بود تفریح...بریم خرید...شمع روشن کنیم..گل بخریم...بریم مهمونی....

یه روز گفتی مامان کجا میریم؟ طبق عادت گفتم خونه بابا بزرگ...گفتی مامان مهسا بابابزرگ مرده دیگه نباید بگی میریم خونه بابابزرگ بگو میریم خونه دائی...تعجب...منم گفتم چشم...

بعد از مراسم تاجهای گلو اوردیم خونه و با خاله داشتیم بهشون رسیدگی میکردیم و مرتبشون میکردیم...تو هم اومدی کمک و یه اسفنج گرفتی تا برای خودت سبد گل درست کنی...

به نظر من عالی بود..عالی...بدون هیچ کمکی..

خیلی هم بهشون رسیدگی میکنی. یه ابپاش از من گرفتی و روزی دوبار پیس پیس گلها و اسفنجتو اب میدی..جای گلهاتو عوض میکنی و کلا باهاشون عشق میکنی.

برای مراسم هفته باهامون اومدی...به قول خودت مچد...و بعد هم هرکاری کردم بری با پدربزرگ پارک قبول نکردی و دنبال من اومدی باغ رضوان...اونجا خاله گریه افتاد و گریه کرد...بهش گفتی "خاله میشه گریه نکنی. من ناراحت میشم...منم خیلی گریم میاد ولی جلوی گریمو میگیرم تو هم جلوی گریتو بگیر."غمگین

و همه سعی کردند به خاطر تو جلوی گریشونا بگیرند..گرچه ناراحتی و بغض و حتی فضای سرد باغ رضوان باعث نشد که تو شیطونی نکنی...و در یک لحظه دستمال کاغذی را روی شمعهای در حال سوختن انداختی و من فقط شعله اتیش دیدم که از دستمال بلند شد...خودمم نمیدونم چطوری دستمالها را برداشتم و انداختم...زیر شمعها پارچه بود و من نمیدونم چه اتفاقی میافتاد....بابا هم عصبانی شد از دستت و بردت تو ماشین که دیگه شیطونی نکنی...از اونجائی که تو خیلی هم برات مهم نیست در حال تنبیه شدنی رفتی سراغ لب تاب و بقیه زمان را تو ماشین بابا در حال دیدن شان د شیپ گذروندی.

اینها هم عکسهای شبت تو مراسم شب هفت بابا بزرگ

 

بابا بزرگ عزیزم روحت شاد. خوشحالم که عمر خوب و با عزتی داشتی و همه ازت به خوبی یاد میکنند. حیف اینهمه سواد و معلومات بود که از بین بره..ولی خوشا به حالت که از لحظه های عمرت بهترین استفاده ها را کردی.

روحتون شاد

فرشتهفرشتهفرشته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)