کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

جشن شکوفه ها

31/شهریور/ 1395 روز جشن شکوفه های پسری گلم که امسال با 5 سال و 23 روز وارد پیش دبستانی 2 شد. اینکه پیش دبستانی 2 را کجا بری که خودش ماهها قصه داشت و فکر و تصمیم و...اینقدر فکر کردم و پرس و جو که بعضی وقتها واقعا خسته میشدم.   تصمیم گرفتن جای یکی دیگه و اینکه ندونی چی درسته و چی غلط در کنار یک سیستم آموزشی بیمار سخت ترین کاریه که میشه کرد. وقتی به هیچ کس نتونی اعتماد کنی. فکر کنم دقیقا از 15 فروردین داشتم تصمیم میگرفتم...و درست یا غلط تصمیم گرفتم دوره پیش دبستانی 2 را هم توی مهدکودک بگذرونی و نری مدرسه. دلم نمیخواد سرزمین کودکیهات زود تبدیل به سرزمین ارزوها بشه. میخوام تا اخرین لحظه ای که میشه کودکی کنی. وقت برای بزرگی زیاده...وق...
31 شهريور 1395

محل کار مامان

پسر کوچولوی من، عاشق اینی که بیای محل کار مامان یا بری محل کار بابا..خب میدونم که خیلی خیلی برات هیجان انگیزه ولی روزی که تو بیای عملا کار تعطیله. محل کار من که اول همه مهر و خودکار و ماژیکها را برمیداری و یه تعدادی پوشه و زونکن و ....از همه بدتر سیم و کابل...بعد همه چیز و همه جا را با سیم و کابل بهم وصل میکنی.   تصور اینهمه سیم و کابل و ..از اینطرف به اونطرف. خسته هم البته میشی و چند دقیقه ای استراحت میکنی و ادامه میدی...همیشه هم اخر کار دوتا زونکن زیر بغلت میزاری و میری خونه موقع ناهار هم ادات زیاده و هربار یه چیزی دلت میخواد این قسمتش از نظر منم عالیه مجبور نیستم غذای تکراری شرکت را بخورم&nb...
21 شهريور 1395

تولد نیوشا

نیوشا دوست شماست و تقریبا یکماه از شما کوچیکتره ...از وقتی خیلی شماها کوچیک بودید من و مامان نیوشا با هم دوستیم. تقریبا در جریان ریز جزئیات بزرگ شدن شماها هستیم. یک سال هم نیوشا با تو مهد شایان میاومد و ناز و بلائی نیوشا باعث شده که خیلی دوستش داشته باشی. هربار میخوام ببرمت شهربازی یا کتابخونه و ..میگی نیوشا را هم بگو بیاد....پسر شیطون..دخمر خوشگل و ناز دوست داری از حالا چون خو.اهر کوچولوی نیوشا تو تابستون به دنیا اومده امسال مامان نیوشا بین دوتا تولدهاشون 19 شهریور برای هر دو تولد گرفت...به ماها که مامان بودیم که خوش گذشت شماها را هم بهتره که ببینی... بادکنک های روی استخر که چندبار نزدیک بود به خاطرشون شما فسقلا خون به پا کنید. ...
19 شهريور 1395

تولد 5 سالگی...

قندکم..پنج سالگیت مبارک...خیلی بزرگ شدی . دیگه از فسقلی بودن و نی نی بودن در اومدی یه پسر کوچولو شدی که دیگه همه چیزو میفهمه و همه چیزو هم میگه...یکم ما رو میخندونه...یکم مارو خجالت میده...یکم شیطونی میکنی...یکم ارومی...خلاصه که نمیذاری نه حوصلمون سر بره و نه استراحت کنیم... تولد پنج سالگیت را به پیشنهاد بابا مجید تو سالن تولد سیتی سنتر گرفتیم. خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما فسقلیها. که البته مهم هم شماها بودید... این صبح تولد 5 سالگیت. در خواب ناز اینم کارت تولدت اینم داخل کارت تولدت که برای دوستات پر کردیم و براشون بردیم. تم تولدت انگری برد بود که انتخاب شخص خودت بود. بهت گفتم دوست داری تولدت چه تمی باشه گفتی ب...
4 شهريور 1395

دسته گل اخر پنج سالگی

پسری مامان اخرین روزهای پنج سالگیتو طی میکنیم و اماده برای تولد 5 سالگی. تولد تو امسال یکشنبه بود و ما تصمیم گرفتیم شنبه یعنی شب تولدت جشن بگیریم. و فکر کن که چهارشنبه یعنی سه روز قبل از جشن تولد 5 سالگیت مامان در حال دادن کارت تولد شما به دوستش بود که بابایی بهش زنگ زد و گفت میای خونه خیلی شوک نشو..کیان یکم شیطونی کرده...یعنی سکته کردم تا رسیدم خونه و خب صحنه ای که دیدم این بود...   و بدترین قسمتش...اون خنده شیطنت بار و فاقد هرگونه ندامت و پشیمونی تو بود. از اون بدتر خندیدن های بابا مجید که به نظرش تو خیلی کار باحال و بامزه ای کرده بودی...ولی من نمیتونستم بخندم و وقتی دیدمت گریه کردم. اخه من سه روزمونده به تولد باید ...
2 شهريور 1395

اولین دندانپزشکی

پسر بلایی مامان در 20 مرداد 95 یعنی دقیقا در 4 سال و 11 ماه و 12 روزگی برای اولین بار رفتی دندانپزشکی. با اینکه قبل عید دندونهاتو نشون دندونپزشک خودم داده بودم و معاینه کرد و گفت همشون سالمند ولی چند روز پیش موقع غذا خوردن میگفتی دندونم درد میکنه. بردمت پیش خانم دکتر مظاهری که از خوش شانسی تو حدود 7 هفته ایران بودند. دستور عکس داد و یه روز عصر من و تو بابایی رفتیم رادیولوژی تا عکس دندونهای خوشگلت را بگیریم. من نفهمیدم تو همکاری نکردی یا اون خانم رادیولوژیست واقعا بی اعصاب بود چون دعواش شد با تو چون فیلمو که میذاشت تو دهنت تا عکس بگیره وقتی میگفت دهنتو ببند تو فیلمو گاز میگزفتی و اون عصبانی میشد. یبارم بیرونمون کرد از اتاق و ...دیگه خود خانم ...
31 مرداد 1395

مهمونی

28 مرداد 95 پسر عموی مامان منیزه تصمیم گرفت تمام افراد خاندان خودشون را جمع کنه دور هم..تا نسل دوم و سوم همدیگه را ببینند و بشناسند. من واقعا خیلیهاشون را سالها بود ندیده بودم..حس خوبی بود. دیدن کسائی که یه روزی تو مهمونیها مثل خودت بچه بودند و اینطرف اونطرف میدویدند و حالا دارند دنبال بچه هاشون میدوند و یکی از بهترین کارهای میزبان درست کردن محل بازی برای بچه ها وسط حیاط بود که خیلی کمک میکرد به ارامش بیشتر پدر و مادرها..     ...
28 مرداد 1395

بدون شرح....

  وقتی میریم مانتو فروشی و پسرک میگه مامان از منو این خانم خوشگله عکس بگیر  میاد سر کار مامانش و اب پرتقال هم میخوره  مامانی که خودش خوبیده درس میخونده و مشق مینوشته میتونه چیزی بگه؟ نه میتونه؟ مگه مجبوری مامان؟ وقتی خوابت میاد خب بخواب! وقتی منتظر مامانشه و مامان یکم دیر میکنه! وقتی دیگه کولر و اینا جواب نمیده و پسرک گرمشه! چی بگم! والا چجی بگم..چی بنویسم...این عکس منو یاد یه سری مرد جوون و مست دم کافه میندازه همین و بس... بله اینم لوستره و اونم زیرپوش! کتاب هم میخونه... نبیمت مامان اینطوری افسرده  کجا به سلامتی؟ یع...
21 مرداد 1395

12 مرداد

پسر خوبم 12 مرداد اصلا برای مامان مهسا روز خوبی نیست. تاریخیه که پدر بزرگت یعنی بابای مامان مهسا از پیش ما رفته. دلمون براش تنگ شده و من خیلی دلم میخواست بود و تو رو میدید و با تو بازی میکرد. حیف که نیست.... 12 مرداد رفتیم برای سالگردش باغ رضوان..اونجا هی رفتی و امدی و یه عالمه آب اوردی و به گلهاش آب دادی و بعد هم گفتم بهت مامان میتونی آرزو کنی و هرچی میخوای به بابا بزرگ بگی...     عزیزم اینجا داشتی دعا میکردی...بعد بهت گفتم از بابابزرگ چی خواستی؟ گفتی ازش خواستم تو یه نی نی بیاری تو دلت  این عکس را هم از بچگیهات دارم..خیلی دوستش دارم.. ...
12 مرداد 1395