کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان و کلاس موسیقی

پسری خوبم..یعنی واقعا تمام سعیمو میکنم و کردم که از اون مامانهایی نباشم که بچشون را از یک کلاس میبرند تو کلاس دیگه و اذیت میکنند ولی دیگه بعضی وقتها پیش میاد. هدفم از کلاس موسیقی اصلا موزیسین شدن تو نیست. فقط برای اینکه نت خونی برای تمرکز و هماهنگی چشم و گوش خیلی موثره کلاستو شروع کردیم تا جائی که دوست داشته باشی. تا امروز که هنوز نگفتی دوست ندارم و نمیخوام برم..اول با کتاب نت شروع کردید و از ترم دوم صفحات نت را بهتون دادند و الان دو هفتست که بلز بهتون دادند ولی خیلی دوستش نداری و به خاله ها گفتی من دوست ندارم این ساز بیخودی را بزنم من میخوام پیانو بزنم. خب پسر شیطون و کم صبر من باید نتها را یاد بگیری تا بتونی پیانو بزنی... اینم و...
7 آذر 1395

کیان آرایشگر

خب من واقعا نمیدونم اینکه شما بچه ها تا این اندازه مقلد هستید و هرکاری که بزررگترها انجام میدند میخواین انجام بدید خوبه یا بد؟ از نظر شخص من که فاجعست ولی از نظر تربیت و بزرگ شدن و ایناشو نمیدونم.... همیشه میرفتی ارایشگاه و خب هی هم گیر که مامان بشین من موهاتو درست کنم و منم دقیاق اون متن را یادم نیست ولی یک جائی یک روزی یک متنی خونده بودم که مادر ها در مقابل بچه ها خصوصا پسر باید اجازه بدند که موهاشون را نوازش کنند و موهاشون را شونه کنندو ...منم که خب نمیخوام مادر بدی باشم همیشه و همیشه اجازه میدادم با اینکه هربار یه عالمه موهام را میکشیدی و دردم میاومد. ولی این بازی را دوست داشتی. پیش بند ارایشگاهت را بهم میبستی و با شونه و برس هات به ج...
21 آبان 1395

یک روز خوب

پسر خوبم..پنجشنبه ها روز تواه و مامان مهسا سعی مینه تمام مدت برات وقت بزاره. صبح بیدار میشی با هم صبحانه میخوریم و یکم بازی و بعد اماده میشیم برای رفتن به کلاس موسیقی و بعد از کلاس موسیقی...خرید و تفریح و شهربازی .... این پنجشنبه مامان مهسا به دوستاش گفت که میخواد شما را ببره شهربازی و دو تا از دوستهای مامان هم با فرشته هاشون اومدند و یه عالمه بازی کردیم. نیوشا گلی با یه عالمه ناز و عشوه که دل ادمو میبره کیان موتور سوار اینم کیان که دوستشو ترک خودش سوار کرده با هم برند گردش اینم سه تا شیطون..در حال بازی. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و البته که ما هم خیلی خندیدیدم..دم سفینه فایی چون دفعه قبلی که اومدیم ن...
24 مهر 1395

بابا بزرگ

پسری مامان صبح روز شنبه 3 مهرماه 95 خبر فوت شدن بابا بزرگم را بهم دادند. بابا بزرگ پیر شده بود و به مرور تحلیل رفتن جسمش به نظر می اومد. ولی همچنان در ذهن من قد بلند و پاهای کشیده و موهای لختش موندگاره. یادگار بچگی تا بزرگی که هیچ وقت تغییر نکرد. دلم نمیخواست تو مراسم خاکسپاری باشی از بس که سوال میپرسی و من نگران اون روح کنجکاوت بودم که اسیب نبینه. گذاشتمت مرکز و رفتم برای مراسم. تا برگشتم عصر بود و با خودم بردمت خونه بابا بزرگ. همه اونجا بودند. اومدی گفتی مامان اون اقا پیره کجاست؟ گفتم رفته پیش خدا. رفتی تو اتاق بابا بزرگ و دیدی که اتاقش خالیه اومدی بیرون گفتی مامان روحش رفته پیش خدا بدنش کو؟ فقط نگات کردم...خودت گفتی بدنشو بردید خاک کردید؟...
14 مهر 1395

روز خانواده

پسر گلم...روز 6 مهرماه تو تقویم ما روز خانواده نامگذاری شده و امسال مهدکودک جدیدت ازمون خواست که روز خانواده با پسر گلمون بریم به هتل کوثر و دور هم باشیم. ایده خوبی بود من دوست داشتم. همه همکلاسیهات با پدر و مادرهاشون و بعضی ها هم با پدربزرگ و مادربزرگهاشون اومده بودند. خوب بود هم خانواده ها با مربیها و کل پرسنل مهد اشنا شدند و هم ما با خانواده دوستهای فسقلیهامون. این دعوت ناممون اینم شما در حیاط هتل کوثر اینم تنها عکسی که من تونستم در یک لحظه نشستن تو بگیرم.. اینم چند ثانیه بعدش اینم بعدترش....واقعا چرا من سعی میکنم از تو عکس بگیرم... این پیشوی مهربون هم رو درخت کنار میز ما نشسته بود و ما بهش ...
10 مهر 1395

جشن شکوفه ها

31/شهریور/ 1395 روز جشن شکوفه های پسری گلم که امسال با 5 سال و 23 روز وارد پیش دبستانی 2 شد. اینکه پیش دبستانی 2 را کجا بری که خودش ماهها قصه داشت و فکر و تصمیم و...اینقدر فکر کردم و پرس و جو که بعضی وقتها واقعا خسته میشدم.   تصمیم گرفتن جای یکی دیگه و اینکه ندونی چی درسته و چی غلط در کنار یک سیستم آموزشی بیمار سخت ترین کاریه که میشه کرد. وقتی به هیچ کس نتونی اعتماد کنی. فکر کنم دقیقا از 15 فروردین داشتم تصمیم میگرفتم...و درست یا غلط تصمیم گرفتم دوره پیش دبستانی 2 را هم توی مهدکودک بگذرونی و نری مدرسه. دلم نمیخواد سرزمین کودکیهات زود تبدیل به سرزمین ارزوها بشه. میخوام تا اخرین لحظه ای که میشه کودکی کنی. وقت برای بزرگی زیاده...وق...
31 شهريور 1395