کیان و پیشو خونمون
پسر مامان...از روزی که اومدیم تو این خونه این پیشو سیاه خپل همیشه پشت در بالکنمون راه میره و میو میو میکنه. تو هم که مثل مامان مهسا عشق پیشی هستی و صبح هنوز چشمات باز نشده میگی مامان پیشو نیمده؟ میگم بیا بریم ببینیم. میای و اونم تا تو رو میبینه شروع میکنه به همون مرمر معروف پیشویی. فدات بشه مامان..منو نگاه میکنی و میگی مامان چی میگه؟ فکر میکنی من زبون گربه ها را میفهمم. بهت میگم مامان میگه گشنمه غذا می خوام. میگی برو غذا بیار من اینجا مظاوبشم! غذا میارم و اصرار داری خودت بدی بهش. بابا مجیدم اصرار داره غذا پیشو حتما تو ظرف و کارتن باشه و بالکن کثیف نشه....تو هم لحظه آخر غذا را پرت میکنی و میای.
پیشومون یکم هم پر رواه و اگه حواسون نباشه و در بالکن باز بمونه میاد وسط خونه. ردیابیشم خوبه معمولا مستقیم میره تو آشپزخونه. تو هم کلی ذو میکنی که پیشی اومده.
عصرها هم از سرکار که میریم خونه میای و بهش شام میدی. تو خیلی پسر خوبی هستی مامان که حیوانها را دوست داری.
پیشو سیاهه در حال شیر خوردن
پیشو در حال غذا خوردن
اینم دوست جدیدشه که تازگی با خودش میاردش مهمونی
پیشو مهربونیه ولی خوشگل نیست.
امیدوارم امسال چند تا نی نی خوشگل برامون به دنیا بیاره.
چند روز پیش صبح من و شما از خونه رفتیم بیرون و بابا مجید هم رفت سرکار. بعد از مهد شما رفتید خونه مامان منیژه و من اومدم دنبالت تا برگردیم خونه شد 9 شب و مثل همیشه دم درگردنت را کج گرفتی که مامان مخسا! من یه کوچولی برم خونه د... تو صدام بزنی میام. منم مگه غیر از موافقت راهی دارم.
موندی پایین و من رفتم بالا...در خونه را که باز کردم پیشو خاکستریه روبروم بود و خودشو انداخت از خونه بیرون. هر چقدر هم عاشق پیشو باشی اصلا حس خوشایندی نبود.
من از اون ترسیدم و اون از من.
تو هم به سرعت سیر نور خودتو رسوندی بالا ببینی چه خبره.
باد اومده بود و در بالکنمون را باز کرده بود و دوستات اومده بودند تو خونه و بعد نتونسته بودند از زیر پرده ها در را پیدا کنند و مهمونمون بودند تا شب. خودشونم گیج شده بودند و تو هم رفته بودی تفنگتو اورده بودی و میرفتی فاصله نیم متریشون و نشونه میگرفتی و میگفتی کیو کیو..بیو بییون!
بالاخره با کمک بابابزرگ و شما بیرونشون کردیم.
گشنشون شده بود و شیشه شیر تو، پر از شیر کاکائو رو میز هال..
خیلی بامزه سرشیشتو جویده بودند و شیر های تو شیشتو خورده بودند.
نوش جونشون ولی بقیشم ریخته بودند رو فرش.
تو آشپزخونه هم رفته بودند و نتیجش این بود که تا ساعت 2 نصف شب داشتم خونه میشستم و تو هم شیطونی میکردی.
فقط کمبود یک مادر خسته از سرکار اومده همینه!