کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان و مهد کودک

1393/2/1 17:22
نویسنده : مهسا
561 بازدید
اشتراک گذاری

از 16 فروردین که مامان مهسا می خواست بره سرکار شما باید میرفتید مهد کودک و برای همین از لحظه برگشتمون از مسافرت تمام فکر و کار مامان مهسا شده بود تحقیق در مورد مهد کودکهای نزدیک که البته هم به ما نزدیک باشه و هم به مامان منیژه و هم مامان شمسی. تمیزم باشه. خوبم باشه و هزار تا فکر دیگه که تو سر یک مامانه که قراره برای اولین بار پسر کوچولوی حساسش را بزاره مهد کودک.

نتیجه همه این فکرا و رفت و اومدها و البته پرسیدن از دوستهای خوب مامان مهسا شد مهد شایان!

شنبه 16 فروردین من و تو و بابا مجید رفتیم مهد و تو اینقدر ذوق کردی که اصلا اهمیت ندادی ما داریم میریم. فقط می خواستی هر چه سریعتر از پله ها بری بالا و ببینی اینجا چه خبره!

قرارمون با مدیر مهد این بود که از روزی دو ساعت شروع کنیم و کم کم زیادش کنیم تا به بعد از ظهر برسیم. یک روز در میون مامان بزرگا می اومدند دنبالت و این قصه هنوزم ادامه داره. با اینکه مربی مهدت و خانم مدیر میگند که دیگه امادگیشو داری که صبح تا عصر بمونی ولی مامان بزرگا دلشون نمیاد و ساعت 1 میاند دنبالت. میری خونشون و من از سر کار میام دنبالت.

اینقدر اون روزها حول بودم و نگران که به تنها چیزی که فکر نمیکردم اینکه دوربین با خودم ببرم و از روزهای اول مهدت عکس بگیرم.

هفته اول را کلی با ذوق و شوق رفتی ولی از هفته دوم بعضی روزها صبح گریه میکردی که نمی خوام برم مهد و چون دلم می سوخت نمیبردمت تا کم کم فهمیدم از مهد بدت نمیاد. شبهایی که به هر دلیلی دیر می خوابی صبح خوابت میاد و برای همین نمی خوای بری مهد. حالا برات تو ماشینم رختخواب درست کردم و روزهایی که میگی نمیرم میگم می خوای بری ماشین بخوابی؟ میگی اری! بغلت میکنم و میبرمت تو ماشین. تا دم مهد می خوابی و بعد سرحال بلند میشی و میری. بعضی وقتها هم خودتو لوس میکنی و بالشتم میبری مهد! موقع رفتن تو هم سفارش میکنی که کی بیاد دنبالم  و چی جایزه بخره برات. من عاشق این باحالیتم که جایزه هم میگیری و میری مهد.

پسندها (1)

نظرات (1)

مهدیس
8 تیر 93 10:56
منم جایزه میخوام
مهسا
پاسخ
خاله شرط اول مهد رفتنه