کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان 29 ماهه شد!

1392/11/7 11:04
نویسنده : مهسا
360 بازدید
اشتراک گذاری

پسر مامان الان ١٤ روزه که وبلاگت را ننوشتم.دلیل اول و آخرشم اینه که حس نوشتن نداشتم.این منطقی ترین دلیلیه که وجود داره . تو این دو هفته شاید بیشتر از ده بار وبلاگت را باز کردم تا بنویسم ولی دوباره بستم و رفتم. انگار ذهنم جمع نمیشه. یک عالمه فکر که برای مغزم زیاده و یک عالمه تصمیمهای جدید که برای رد یاقبول هر کدوم باید چند تا سلول خاکستری را به کار گرفت. مراسم چهلم عمو بهرام هم بود و البته برنامه ریزی مسافرت زمستانه و ...خلاصش این شد که وبلاگ  ١٥ روز خاک خورد. البته عذاب وجدانش همیشه بود. تا حالا که ٢٩ ماهه شدی عزیزم.

وزنت در ٢٩ ماهگی ١٦ کیلوئه. از نظر من که به شدت بد غذا و کم غذا شدی و نمیدونم اینهمه انرژی را از کجا آوردی ولی رو نمودار رشد خوبی. و دکترات میگند که مشکلی نیست و وسواس مادرانست!!!  قدت هنوز به یک متر نرسیده. من منتظر اون روزم که بگم کیان یک متر شد! دوست دارم خب. ولی هنوزچند سانتی مونده پسری.

 

 

حرف زدنت تقریبا کامل شده. هر کلمه ای را با یکبار شنیدن یاد میگیری و تکرار میکنی.  تقریبا شمردم سه تا چهار جمله را پشت سرهم میگی.

چند روز پیش بابا اومد خونه و بهش گفتی " بابا من برم بخوابم بیدار شم برم دوش بیگیرم و  لباس بیپوشم با ماشین بیریم بیرون غذا بخوریم" نتیجه این جمله هم این بود که بابا گازت گرفت.

 

- مامان جون بهت گفت کیان منو دوست داری؟ گفتی آره! گفت چندتا؟ گفتی : خیلی خاله مهدیس هم حسودیش شد گفت منو چند تا دوست داری؟ نگاش کردی و گفتی " خیلی نیست" خنده

 

- شبها تو اتاق خودت می خوابی و خیلی هم تختت را دوست داری. هنوز دلم نمیاد شیشه را ازت بگیرم چون وابستگی عاطفی بهش نداری ولی به واسطه اون روزی چند تا لیوان شیر را میخوری ولی مطوئن نیستم بتونم بدون شیشه همین اندازه شیر بهت بدم. شبها با شیشه می خوابی و دیگه تا صبح بیدار نمیشی ولی بعضی روزها حدودساعت ٦ صدای پاهات میادکه تپ تپ راه میری. میای بالای سر مامان و صداتو یواش میکنی و میگی " مامان" نگات میکنم دوتا چشم مشکی براق که یک بالش و یک پتو و یک شیشه شیر خالی دستشه.

بغلت میکنم و بالشت را میزاریم بین بالش بابا و مامان و میای بالا می خوابی. میگی مامان می می پر کن! میرم برات می می میارم و یک چرت صبحگاهی خوب تو تخت مامان میزنی.

 

- داری سعی میکنی خودت لباسهاتو بکنی و بپوشی. البته هنوز برات سخته ولی شلوار و جوراب و کاپشنهاتو در میاری ولی هنوز نمیتونی بپوشی.البته سعیتو میکنی ولی خب سخته هنوز.

 

-با بالش و کوسن خونه درست میکنی و میری توش و میگی درش را ببندید. با پتو موشی درش را میبندیم و بعد دعوت میکنی که بیایم تو خونت. اونجا چای الکی برامون میاری و شیرنی تعارف میکنی و یکدفعه هم ذوق میکنی و کل خونه را رو سرمون خراب میکینی و از اول " دویوست کن"

 

- غیر از وقتهایی که دوست داری با یکی بازی کنی الان بعضی وقتها خودت با خودت مدت طولانی بازی میکنی و اصلا هم خوشت نمیاد بفهمی حواسمون بهت هست و یا داریم نگاهت میکنیم.معمولا هم این بازی یا با موتور شارژیته که میاریش وسط هال و می خوابونیش و میز ابزارت را میاری و با دریل و پیچ گوشتی و ...می ری سراغش. هر کس ببینه فکر میکنه چند سالی تو مکانیکی مشغول بودی.

 

- کامیونتم دوست داری که بار توش میریزی و میبری یک جای دیگه خونه خالی میکنی. تفنگ هم سر جاشه فقط باید حواسمون باشه بهمون شلیک کردی حتما بیفتیم زمین و ..

 

من فکر میکردم خوابوندن عروسک کار دخمر بچه هاست ولی تو هم خیلی دوست داری که خرسهاتو بخوابونی. بالشت را میزاری و می خوابونیشون و پتو هم میندازی روشون و بعد هی میگی هیس خرسی خوابه. ما هم نوک پا راه میریم خرسی خدای نکرده بیدار نشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهدیس
3 اسفند 92 21:39
کیان جونم گر چه تو منا خیلی دوست نداری اما من تو را خیلی دوست دارم
مهسا
پاسخ
خاله دوست دارم فقط زیاد نیست!