بارون پاییزی
باران میبارد به حرمت کداممان نمیدانم؟!
من همینقدر میدانم باران صدای پای اجابت است،
خدا با همه جبروتش دارد ناز میخرد،
نیاز کن........
پسر شیرین مامان بعد از چند روز بد که با همدیگه داشتیم و تب تو و نگرانی من، خدا را شکر دمای بدنت عادی شد ولی سرفه میکنی. نمیدونم این ادامه اون مریضیه یا یک مریضی جدید؟ کلا بزار از دلم بگم که آروم نیست. تو این ٢٧ ماه فقط یک مشکل نداشتم و اونم غذا خوردن تو. از اول با وزن خوب به دنیا اومدی و شکمو. اینقدر راحت بودم که فقط نگرانی غرهای دکترت را داشتم که میگفت نزار زیاد بخوره شکمو میشه و اضافه وزن پیدا میکنه و منم کاریت نداشتم. ولی کلا یکماه شایدم یکم بیشتره که بد غذا شدی. صبحانه نمیخوری، ناهار چند تا قاشق، عصرونه چند تا و ...اینطوریه که از ٢٤ ماهگی تا حالا ١ گرم هم اضافه نکردی. دیگه مریضی و تب هم اضافه شد و من دارم غصه میخورم. چرا اینطوری شدی؟ نکنه دستگاه گوارشت مشکل پیدا کرده؟ اگه تا چند روز دیگه خوب نشی میبرمت پیش یک دکتر دیگه ببینم میشه اشتهاتو زیاد کرد. الان به وضوح صورتت و بدنت لاغر شده. غذا بخور پسر گلم.مامان گناه داره این نگرانی هم به نگرانیهاش اضافه بشه.
اینا درد و دلهای این چند روز مامان بود که نمیتونم به بابا مجید بگم چون ناراحت میشه و با زور تصمیم میگیره غذا بهت بده و بدتر میشه. امیدوارم روشهای نرم تو چند روز اینده جواب بده.
دو روزه که هوا ابریه و همش داره بارون میاد و من میمیرم برای این هوا. با اینکه خیلی هم دما پایین اومده و سرد شده ولی بازم دلیل نشده که با هم بیرون نریم. دیروز با همدیگه رفتیم خرید و وقتی برگشتیم از ماشین پیاده شدیم و من طبق عادت رفتم طرف آسانسور و انتظار داشتم تو هم بیای که رفتی سراغ باغچه. گفتم کیان بیا سرده مریض میشی و تو نگام کردی. نم بارون داشت می اومد و یک لحظه تو نگاهت فقط یک چیز بود "من دلم می خواد زیر بارون بمونم" . اینقدر قشنگ بد که از خودم بدم اومد. چرا اینقدر اصرار میکنم بریم بالا؟ تو خونه مگه چه خبره؟ چرا حواسم به حسهای تو نیست؟ چرا یادم نبود شاید تو هم از راه رفتن و قدم زدن زیر بارون لذت میبری؟ چقدر همش ترسیدم از مریض شدنت.....چرا دارم بهت زور میگم؟ چرا نمیذارم به حرف دلت گوش بدی؟ پس کو اون آزادی که همش شعارشو در تربیت بچه میدم؟ ....اینوطوری بود که بهت گفتم برو بگرد عزیزم فوقش یکم مریض میشیم و شایدم پاک بشیم، پاک پاک.....البته میدونم همسایه هامون که از پنجره من و تو رو زیر بارون دیدند درمورد وظایف مادریم چی گفتند و میدونم که چه فکر هایی کردند ...مهم دل توئه و ارضائ شدن حس کنجکاویت نسبت به بارون که از آسمون میاد و لبات که بخنده و من که لذت این خنده را ببرم.....