کیان و تب بالا
میتونم به جرات بگم یکی از بدترین ٤٨ ساعتهای عمرم را گذروندم پسر گلم. یکشنبه صبح مثل هر روز از خواب بیدار شدی و از تختت اومدی پایین. گفتم کیان نشنیدم و خندیدی و گفتی سلام مامان و ....مثل هر روز ...نزدیک ظهر با همدیگه رفتیم بیرون تا خرید کنیم. دم سوپر بر خلاف همیشه که تا می ایستادم خودت در ماشین را باز میکردی و پیاده میشدی از جات تکون نخوردی . گفاتم کیان پیاده نمیشی گفتی نه خستم!!! رفتم خرید کردم و رفتیم خونه مامان جون. دم خونشون گفتی منو بغل خستم؟ تقریبا نزدیک بود شاخ در بیارم. کیان میگه خستم؟! بغلت کردم و رفتیم خونه مامان جون. گفتم بیا ناهار بخور گفتی نه لالا و مثل همیشه رفتی برای خودت از اتاق مامان جون بالش آوردی و خوابیدی اونم بدون می می ! گفتمعجیب شدی و مامان جون گفت نکنه مریضه و منم مطمئن که نه! حتما بد خوابیده.
خوابیدی و منم به مامان جون گفتم تا کیان خوابه من برم کارواش و بیام. تو کارواش بودم که مامان جون زنگ زد که از خواب بیدار شدی و همین طور مثل ابر بهار گریه میکنی و نمیتونه آرومت کنه. باهات حرف زدم و گفتم الان میام. چند دقیقه بعد مامان جون زنگ زد که برات استامینوفن ببرم چون داغی!! وقتی اومدم دیدم دوباره خوابت برده و مامان جون داره پاشویت میکنه و بدنت را خنک میکنه و گفت تبت خیلی بالاست. واقعا هم بالا بود نزدیک ٤٠ رفته بود . زنگ زدم از دکترت وقت گرفتم.اصلا نا نداشتی چشماتو باز کنی. کل مسیر را تو دلم خواب بودی و اونجا هم اروم نشسته بودی روی پاهام و تکون نمیخوردی. منشی خانم دکتر که دیگه مدتهاست تو رو میشناسه تعجب کرد که چرا شیطونی نمیکنی.
خانم دکتر معاینت کرد و گفت که تب ویروسیه و ٣ تا ٥ روز طول میکشه و برات دارو نوشت. شب اومدیم خونه و من ساعت ١٠ به بابا مجید گفتم مواظبت باشه تا من یکم بخوابم تا شب خوابم نبره. ١٠ تا ١٢ خوابیدم و بعد بابا مجید رفت خوابید و من تا صبح بیدار بودم. حتی با واکسن هم تا ٣٨ درجه طب میکردی و با استامینوفن می اومد پایین ولی اون شب.....
استامینوفن که هیچ با شیاف هم از ٣٩ تکون نمیخوردی. تا صبح داغ داغ بودی. برای اولین بار تو این ٢٦ ماه و نیم بالای سرت گریه میکردم. نمیدونستم برات باید چکار کنم. از تب بالا تو خواب حرف میزدی البته نا مفهوم . مردم تا صبح شد دیدم دیگه پایین نمیاد بهت بروفن دادم. تا ظهر بازم خوابیده بودی و از جات تکون نمیخوردی. تقریبا ٢٤ ساعت بی حرکت. مردم و زنده شدم. از عصر یکم تونستی چشماتو باز کنی و اشتها هم که هیچی نداشتی. ٤٨ ساعت اینطوری گذشت تا بالاخره تبت قطع شد.
هنوز ولی اشتهات بر نگشته. به زور دارم بهت غذا و آب میوه میدم و کاملا مشخصه که لاغر شدی. ولی خدا را شکر که بلند شدی.
همین چند روز پیش دیگه داشتم از دست تو و شیطونیهات دیوونه میشدم بهت گفتم مامان نمیشه یکم کمتر شیطونی کنی؟ اقلا صبر کن یکم خرابکاری قبلیتو جمع کنم بعدبرو سراغ بعدی...ولی اون دو روز که تکون نمیخوردی و همش خوابیده بودی اینقدر غصه خوردم. اینقدر به خاطر حرفهام پشیمون شدم. هی بهت گفتم کیان اشتباه کردم مامان. پاشو و شیطونی کن.اصلا همه چیز را بهم بریز و خراب کن..فقط بلند شو. .
تو خواب بودی ومن وقت داشتم به همه کارهام برسم. خونه مرتب مرتب بود و همه چیز سر جاش ولی چه فایده. تو نبودی اون وسط که حرصم بدی. انگار دلم برای این لجبازیهایی که داریم هم تنگ میشه. یک بازیه که بهش عادت کردم تو بهم بریزی و من مرتب کنم. .
پسری دیگه هیچ وقت مریض نشو . قول میدم دیگه برای شیطونیهات و بازیگوشیهات دعوات نکنم. و غر نزنم. قول میدم.
اینم عکست تو اون ساعتهایی که تب داشتی و تو خونه میگشتی دنبال جای خنک. اینجا اومدی پشت مبل دم پنجره خوابیدی تا سردت بشه.