کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان و باغ و بازی

1392/7/21 17:25
نویسنده : مهسا
1,214 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولو جمعه با مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم باغ و مثل همیشه دوست داشتی و از تمام توان و انرژیت کمک گرفتی....

 

تو ماشین منتظر بابا بودی تا بیاد و کلی غر زدی که چرا سوویچ ماشین را برده.

 

 

تو باغ  کلی ذوق کردی و اول رختخوابت را بردی گذاشتی تو آلاچیق. عجیب حافظت خوبه و کاملا یادت بود که دفعه قبل کجا خوابیده بودی و ظاهرا کلی هم کیف کرده بودی که دوباره رختخوابت را همونجا پهن کردی.و بعد زودی گفتی من ایخوام برم باغ! و رفتی به گردش.

 

 

یک انارهم چیدی و مامان بزرگ برات قاچ زد و دو تا دستت را پرکردی از دونه انار و همینطور که شیطونی میکردی خوردی.

 

ببین لپت و و دوتا مشتهای دستت پره.

 

اینجا هم داری از دست من فرار میکنی که ازت عکس نگیرم.

 

 

این شکلی از زیر شاخه ها رد میشدی

 

دوستت دارم پسر کوچولوی انار دوست....

با اینکه وقتی تو به دنیا اومدی و خیلی خیلی از مامان مهسا و بابا مجید سبزه تر بودی چند نفر به مامان گفتند به خاطر انار و مشتقات انار که تو بارداری خوردم تو سبزه بلا شدی...

درست یا غلطش را هیچ وقت نفهمیدم ولی درست هم باشه خوبه من تو رو همینقدر سبزه و با نمک دوست دارم.

 

 

چون خیلی خیلی خاک بازی دوست داری وسایل ماسه بازیتو اوردم تا یکم توباغ خاک بازی کنی که از شانست یکنفر تو زمین روبروی باغ یک عالمه بار ماسه خالی کرده بود و .....اوه

 

 

 

دیگه توضیح نداشت جز اینکه دو روزه هنوز دارم از تو کفشات ماسه در میارم

اینقدر از ماسه بازی خسته شدی که اومدی به من گفتی مامان می می دایی؟گفتم دارم فقط بیا لباسهاتو عوض کن و یکم بشورمت بعد...خوابیدی و یکم استراحت کردی و می می خوردی و دوباره.....

 

 

رفتی سراغ استخر و جارو و آب.....منم که کلا دم به سکته!

 

خدا را شکر زود بیخیال این بازی شدی و رفتیم انگور بچینیم.

 

 

وقتی بابا مجید نشونت داد که چطوری از زیر برگها انگور بچینی کلی ذوق کردی. وخودت دو تا خوشه برای خودت چیدی و در کمال ناباوری من یکیشو کامل و نشسته خوردی.

اشکالی نداره مامان بعضی وقتها میکروب هم باید بیاد تو دل آدم.

البته یکم برام سخت بود که میدیدم داری میوه نشسته میخوری ولی ذوق تو چشمات اصلا بهم اجازه نداد که مجبورت کنم بیاری تا برات بشورم.

نوش جونت عزیزم.

 

 

هوا که تاریک شد برگشتیم و تو از خستگی تو صندلیت خوابیدی تا خونه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سارا ( مامان کیانوش)
23 مهر 92 12:11
همیشه به گردش و خوشی خاله جون....این گل پسر من چه بزرگ شده فداش بشم .... مامانی اجازه دارم بچلونمش ؟؟!!!.... دوستم ببخش دیر میام ولی بزار به حساب این نخود فرنگی که تو دلمه و انگشتشو از توی حلقم در نمیاره...خخخخ




عزیزم خدا هر دو را برات حفظ کنه.
اون پست اومدن نخود فرنگی را که خوندم دلم ضعف رفت.
مهسان
23 مهر 92 21:03
خاله فقطماشالله
خدا حفظت کنه



مرسی خاله.
مهسان
24 مهر 92 7:33
خاله احتمالا این باغ شهرضا است با انارهای معروف






بله خاله.

زورت به مژده نرسید چسبیدی به من؟؟؟؟؟


مهدیس
3 آبان 92 11:28
وایییییییی چه مامان خوبی هستیامن بودم با زور میگرفتم میشستم