کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای کیان عزیزم

پسرم یک ساله شد!

1391/6/7 19:44
نویسنده : مهسا
432 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم در کمال ناباوری من یکساله شد. بعضیاز وقتها توی زندگی یکسال به اندزه یک عمر طول میکشه و بعضی وقتها اینقدر سریع میگذره که قابل باور نیست. اتفاقی که امسال برای من افتاد. تمام سعیم را کردم تا از لحظه لحظه با کیان بودن لذت ببرم. سعی کردم دچار روزمرگی نشم و به داشتنش عادت نکنم. سعی کردم هر روز برام یک روز تازه باشه با یک عالمه اتفاقهای تازه. کارهای جدید و بزرگ شدنهای شیرین.

الان که به پسر یکسالم نگاه میکنم به روزهایی فکر میکنم که دلم می خواست بدونم چه شکلیه، به لحظه اولی که دیدمش و در باورم نبود که این تا چند ساعت قبل توی دلم بوده. روزهایی که درد میکشیدم و شیر میدوشیدم تا حتماً پسرکم آغوز بخوره، به لحظه هایی که تمام سعیم را میکردم تا حاضر بشه سینه منو بگیره. اون روزهایی که فکر میکردم اگه نتونم بهش شیر بدم مادر بودنم کامل نمیشه،به دفعه اولی که توی 3 روزگی حاضر شد می می بخوره. به اوج خوشحالی خودم. به حمامهای اول با مامانم که در تصورم هم نمی گنجید یک روز خودم تنهایی اینکار را بکنم، به ختنه کردنش که به نظرم بدترین کاری بود که میتونستم باهاش بکنم.به دستهای کوچولوش که از درد دستهای منو فشار میداد. به واکسنهاش که تا می اومدم از حول یکیش راحت بشم نوبت بعدی بود. به شش ماهگیش که وقتی مسئول بهداشت گفت تا یکسالگی دیگه واکسن نداری فکر کردم اوو تا چقدر وقت دیگه نداریم. به روزهایی که خوابیده بود و فکر میکردم کی یعنی  غلت میزنه، به شبی که برای اولین بار غلت زد و از پهلو شد. به اینکه  غلت میزد و دمر میشد و بعد گریه میکرد که یکی منو برگردونه. به شبی که تصمیم گرفتم مستقلش کنم و بردمش توی اتاقش ،به روزهایی که هر روز دهنش را چک میکردم تا ببینم کی دندون در میاره،به وقتهایی که توی صندلی غذاش لم میداد و همه جا را با دقت نگاه میکرد، شبی که از خوشحالی اینکه تونسته چند ثانیه بشینه جیغ میزدم، به اولین باری که گذاشتمش توی روروئک و عقب عقب میرفت،به روزی که توی تختش بلند شد و به لبه تخت وایساد، به اینکه نمیدونستم چطوری کمکش کنم تا سینه خیز بره. به اولین باری که منو صدا کرد،به تلاشش برای تبدیل سینه خیز به چهاردست و پا، به صدای تپ تپ کف دستاش با زمین وقتی که چهاردست و پا میره، به وسایل خونمون که دیگه سر جاهاشون نیستند، به نگرانی همیشگیم برای پاک کردن جای انگشتاش از روی میزها، به کابینتها و کمدهایی که بعداز 7 سال جای وسایلشون عوض شد، به دسته کلیدم که گم میشه و باید تمام خونه را بگردم تا پیداش کنم، به قدمهای کج کجی که برمیداره و به چشمهای گردو مشکیش که یک دنیا حرف داره و یک عالمه علامت سوال. به همه چیز فکر میکنم و اینکه چقدر همه اینها زود گذشت. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم. پسرکم یک ساله شده و من یکساله که مادرم.

یکسال گذشت و من ممنونم از همه، از مجید که وقتی از خستگی بهش غر میزدم، بهم می خندید. از مامانم که وقتی دیگه نمیدونستم چکار کنم همیشه یک راه حل سراغ داشت، از مهدیس که همیشه میدونست کی باید بیاد و کیانو یک ساعت ببره، از بابا جون که یک دنیا عشق به پسرم هدیه میده، از مادر جون که همیشه نگرانه چیز خوردن کیانه و از همه کسایی که توی این یکسال کمکم کردند. راهنماییم کردند. کار یادم دادند و حال پسرم را پرسیدند. و از همه بیشتر از خدا ممنونم که فرشتشو بهم داد و کمکم کرد تا بتونم یکسالش کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان شیدا
9 شهریور 91 20:19
سلام . شیدا جون یکساله شد . شما هم به جشن تولد دلبندمون دعوتید . خوشحال میشیم تشریف بیارید .
شادی
11 شهریور 91 0:28
خاله جون تولدت مبارکککککککککککککککککک 120 ساله بشی خاله جونممممممممممم
شادی
11 شهریور 91 0:29
تولدت مبارک گل پسرررررررررررررررر 120 ساله شی خاله جونممممممممم