کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

تولد یکسالگی

1391/6/8 11:03
نویسنده : مهسا
577 بازدید
اشتراک گذاری

پسریکساله من، عکسهای تولدت را برات تو یک پست دیگه گذاشتم و اینجا می خوام برات شرح تولدت را بدم تا فکرنکنی همه چیز خیلی راحت انجام شده. مامانی تقریباً از اوایل تابستون شروع کرد به انجام کارهای تولدت و الان که فکر میکنم هیچی از تابستون نفهمیدم. انگارهمه حواسم به تو و یکساله شدنت بوده.

تم تولدت را کفشدوزک انتخاب کردم چون خودم خیلی خیلی دوستش دارم و یک موقعی وقتی تو دل مامانی بودی هوس کرده بودم سیسمونیتو قرمز و مشکی و کفشدوزکی بچینم ولی خیلی زود پشیمون شدم. اول به خاطروسایل آبی و لیمویی که مامان جون خریده بود و بعد هم به خاطراینکه  یک عده از روانپزشکا میگند که رنگ قرمز و مشکی ارامش بخش نیست و نی نی را عصبی میکنه؟

تم تولدت شد کفشدوزک . بابا مجید هم گفت که این تم را دوست داره و مامانی هم شروع  کرد.

شب تولدت واقعاً استرس داشتم و حول شده بودم و داشتم  فکر میکردم که پارسال اینموقع استرس زایمان و دیدن اولین بار تو را داشتم و حالا هم استرس تولد. نمیشه که من همیشه 6 شهریور استرس داشته  باشم که!

روز تولدت خیلی خیلی  با مامان راه اومدی و از صبح که  بیدار شدی با خودت  بازی کردی  و خیلی آویزون  مامان  نشدی و اجازه دادی که کارهاشو انجام  بده. تمام تزیینات را از روز شنبه شروع  کرده بودیم و فقط  بادکنک هات مونده بود که بعد از ظهر زدیم. به نظر خودم که خونمون خیلی خوشگل شده بود.

بعد از ظهر بردمت حمام واومدی لباس کفشدوزکیتو پوشیدی و اماده شدی تا مهمونا بیاند و مامان جون و خاله مهدیس هم اومدند خونمون. با وجودی که اصلاً در فامیل ما رسم  نیست کسی میوه را بشقاب نکنه ولی برای تولدت چون تو شیطون میری سراغ بشقابهای میوه مجبور شدیم میوه ها را روی یک میز جدا بزاریم. مامان جون و خاله زحمت چیدن میوه ها را کشیدند و مامان رفت که لباس بپوشه و بابا مجید هم رفت  دوش بگیره.

 داشتم آرایش میکردم و بابایی هم هنوز تو حمام بود و ساعت هم هنوز نیم ساعتی  با دعوت مهمونا فاصله داشت که زنگ زدند و مامانی حول شد و ریملش ول شد روی لباسش و از بالا تا پایین لباس قرمز مامانی که به خاطر تم  تولدت از ترکیه خریده بود سیاه شد. نزدیک بود مامانی دیوونه بشه  ولی  زودی  لباسشو عوض کرد و یک لباس کرم و قهوه ای پوشید که هیچ ربطی به تم تولد تو نداشت.  

دیگه فقط تو و بابا مجید ست بودید. مامانی خیلی غصه خورد و هنوزم با اینکه تولد تمام شده ولی ناراحته و باعث شد تولد شما به نظرش دیگه بی نقص نباشه. 

کیک تولدت را به آندلس سفارش دادم و خیلی هم خوب در اومد و خوشگل شده بود. تو آلبومهاش  فقط  یک مدل کفشدوزک بود که بیشتر شبیه قورباغه  بود تا کفشدوزک و برای همین مامانی خودش براش این کیک را کشید و گفت اینطوری درست کن و اونم مثل همیشه بی نقص عمل کرد. البته وقتی کیک را آوردیم  و تو رو بردیم که بشونیم پشتش در یک چشم به هم زدن دستتو کردی تو کیک و یک گوشه کیک را بردی و اثرش هنوزهم روی فرش خونمون مونده. امیدوارم این رنگ قرمز پاک بشه. عزیزم الان که فکر میکنم اصلاً یادم نمیاد روز تولدت بهت کیک دادم یا نه ولی فرداش مطمئنم که بهت دادم.

 شام و دسر مامان هم خوب شده بود و ازشون راضی بود. تو هم مرغ را دوست داشتی و خوردی.

 بعد از شام هم هدایای تولدت را باز کردیم که از همه به خاطرشون ممنونیم. اینجا برات مینویسم چون مطمئنم حافظه من اونقدر ها قوی نیست که اگه بعد ازخوندن  وبلاگت ازم بپرسی بتونم جواب بدم.

مادر جون و پدر جون.................یک سکه تمامی برات دادند

مامان جون..............................موتور شارژی که عاشقشی

خاله مهدیس....................جعبه و میز ابزار که مال 3 سالگیته

عمو و زن عمو.............بلوز و سوییشرت مادر کر و 100 تومن نقدی 

بابا بزرگ مامان ...............................سکه یک گرمی 

دایی مامان..........................................سکه نیم گرمی 

خاله بزرگ مامان....................................سکه نیم گرمی 

پسر خاله مامان.....................................سکه 300گرمی 

عمه مامان ..................................................ربع سکه 

دختر عمه مامان.............................................50 دلار 

دختر خاله بابا با دوقلوهاش......................................ارگ 

دختر خاله دیگه بابا........................................بلوز و شلوار 

دوست مامان و بابا و پارسا کوچولو............................تاب فیلی

 دوست خاله مهدیس رزیتا..............................چیدنیا 

دختر خاله مامان جون.................................ماشین شارژی 

دختر شون هم ................................ماشین بیل مکانیکی 

خاله شهره مامان هم که به خاطر بابا بزرگ نتونسته بود بیاد به مامان جون پول داده و قراره بریم برات صندلی ماشین بخریم که هنوز وقت نشده.

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

zizi
27 شهریور 91 0:09
کیان جان اگه نظره من و خوندی حتما به خودت با این مادر ت افتخار کن