کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان و شیرین زبونیهاش

1393/9/1 10:56
نویسنده : مهسا
920 بازدید
اشتراک گذاری

پسر مامان به تمام معنی شدی یه آدم کوچولو که حرف زدنت امکان نداره بداخلاق ترین و اخموترین آدمها را نخندونه. یاد روزهای نه خیلی دور می افتم. یک سالگیت تمام شده بود و حرف نمیزدی. فقط هر وقت دلت میخواست مامان یا بابا...اونم نه همیشه و چقدر که همه و همه مامان مهسا را میترسوندند که چرا این هیچی نمیگه. نمیخوای ببریش دکتر و اینقدر گفتند و گفتند تا مامان مهسا از خانم دکترت که خیلی خیلی هم قبولش دارم و بابت تمام این سالها ازش ممنونم، مطرح کرد و اونم گفت همون یکبار هم که گفته باشه مامان کافیه. اذیتش نکن.حرف میزنه و من دیگه بیخیال شدم. دیگه هرکس هرچی گفت نشنیدم و تو هم اصراری به زیاد حرف زدن نداشتی تا شروع دو سالگی تا الان که بی وقفه حرف میزنی...تا اخرین لحظه قبل از اینکه خوابت ببره و از اولین ثانیه ای که بیدار میشی....حرف بزن پسر کوچولوی بامزه، من...حرف بزن و همه را بخندون....که مامان عاشق حرف زدنته.

همه حرفات که یادم نمیمونه ولی هرچیش یادم اومد تو پستهای مختلف برات میزارم....

با بابا مجید رفتی سوپر و سوپر هم شلوغ. شما هم که عادت داری بری برای خودت خرید برداری و بیای تو صف صندوق. همه سوپرهایی که ما ازشون خرید میکنیم دیگه تو رو میشناسند و سلیقه غذاییتم میدونند. تو سوپر یه اقای بزرگ و نسبتا هیکل دار حواسش نبود و تو رو ندید و نوک کفشش خورد به پای تو...نه اینکه بیچاره پاشو بزاره روی پاهات...تو هم که کوتاه نمیای به هیچ صراطی...وسط سوپر شلوغ کلتو بالا کردی و گفتی : " بیتربیت پام درد گرفت"عصبانی و اینقدر بلند گفتی که همه سوپر اون اقای بیچاره را نگاه کردند و اونم مجبور شد از تو معذرت خواهی کنه و البته که بابا هم کلی خندید.خندونک

رفتیم با هم خرید و شما بستنی قیفی گرفتی که بخوری. یکم باد می اومد و چادر یک خانم ازش جدا شد و به بستنی شما گرفت. خیلی ناراحت شدم و خجالت کشیدم که چادزش کثیف شد ولی تا اومدم به خودم بجنبم و معذرت خواهی کنم...رفتی جلوش وایسادی و گفتی " ببخشیدا....چادرتون بستنی منو خراب کرد" اون خانم بیچاره هم با اینکه چادرش کثیف شده بود چاره ای نداشت جز اینکه از تو معذرت خواهی کنه. خجالت

رفتی خونه مامان منیژه به خاله مهدیس گفتی مامان منیژه خونست؟ خاله گفت نه نیست. خنده شیطنت کردی و گفتی : پس میتونیم نخوابیم" خنده

نشستی بیرون اتاقت و داری تو اتاقتو نگاه میکنی...میگی مامان مخسا..میگم جانم..میگی ببین چقدر اتاقمو بهم ریختم....میگم خوب چرا بهم ریختی برو مرتب کن....میگی من برم خونه بابا بزرگ و بیام....متفکر

......ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)