کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان و مهد کودک....

1393/5/25 12:46
نویسنده : مهسا
1,289 بازدید
اشتراک گذاری

مهد کودک رفتن ما هم برای خودش قصه داره و خنده و گریه....

من تمام سعیمو میکنم که هر روز بری. ولی بعضی روزها که خسته ای و پنجشنبه ها بابا وساطت میکنه و مهد نمیری و میری خونه مامان بزرگا. 

صبح که مامان مهسا از خواب بیدار میشه ظرف صبحانتو اماده میکنه. برنامه غذایی داری که مهد کودک داده و بعدا اسکن میکنم و برات میزارم که داشته باشی. صبحانت نون و پنیره که هر روز یکی از مغزها باید داخلش ریز شده باشه. کنار نون و پنیرت هم میوه پوست کنده و خرد شده.

ظرف ناهارتم بران میزارم با یه قاشق کوچولو

بعضی روزها گیخ خوابی و تو تختت لباست را میپوشونم و با بالش و پتو موشی میبرمت تو ماشین. به خوابت ادامه میدی تا دم مهد.

 

اونجا بیدارت میکنم. حتما باید سوپر بری و خرید کنی. به سوپر میگی "حسن"

حسن کنار مهد....حسن خونه مامان منیژه....حسن خودمون.....سوپرهای ما هستند.

میری حسن کنار مهد خرید میکنی و بعضی وقتها که شیطونیت گل میکنه و می خوای دیرتر بری مهد بهانه میکنی که رو سکو کنار مهد بشینی و صبحانه بخوری.

 

 

 

 

 

بعضی روزها هم میگی بریم تو ایستگاه اتوبوس دم مهد بشینیم و من چیز بخورم...یعنی بلایی نیست سر من نیاری صبحها....

تا بالاخره رضایت میدی بری مهد..

زنگ میزنی و در را خاله زهرا باز میکنه. بیشتر وقتها موشی و بالش هم باید با شما بیاند مهد تعجب

کفشهاتو میکنی و دمپایی میپوشی و از پله ها میری بالا...

البته علاقه زیادی به دمپایی نداری و خاله زهرا میگه تا میرسی تو کلاس میکنیشون خنده

ظهر ساعت 1/5 یا مامان منیزه و خاله مهدیس و یا مامان شمسی و بابا بزرگ میاند دنبالت....

میری شیطنت تا مامان بیاد دنبالت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)