کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

نوروز 93

1393/1/30 13:58
نویسنده : مهسا
1,827 بازدید
اشتراک گذاری

اندر احوالات عید....

چند روز مونده به عید بهت گفتم باید اتاقتو تمیز کنیم .خونمونا تمیز کنیم تا عید بیاد و اینطوری بود که بیچاره شدم. تصوری از عید نداشتی و فکر کردی عید یه نفره که قراره بیاد خونمون. هی رفتی و اومدی گفتی عید نیمده! عید کی میاد؟ عید بگو بیاد و ....اینطوری بود که مامان مهسا عصبانی میشد و می خواست موهای سرشو دونه دونه بکنه.برات توضیح دادم که عید کسی نیست و نمیاد. ما داریم میریم پیشواز عید که بدتر شد و شروع کردی به بهانه گیری و گریه و زاری که بریم عید!!! ترجیح دادم دیگه چیزی ندونی. اصلا چه معنی میده بچه دو سال و نیمه همه چیزو بدونه!

رفتیم با همدیگه گل بخریم و تو از بین همه گلها پامچال زرد انتخاب کردی و گفتی اینو می خوام. برات خریدم. بغلش کردی تا خونه و خیلی دوستش داشتی. و به مامان منیژه گفتی اینو ببر خونتون بهش غذا بده تا بوزورگ بشه. کلی بهت خندیدیم. ولی وقتی داشتیم میرفتیم مسافرت و مامان جون اومده بود دم خونمون نذاشتی گلهامونا ببره و گفتی مال منه. مامان شمسی هم یه عالمه پامچالهای رنگهای مختلف خریده بود ولی تو بازم یه زرد از بینشون انتخاب کردی و اوردی خونه. پسرم عشق پامچال زرده!

تخم مرغ برای سفره هفت سین گذاشتم بپزه و خودم که داشتم درست میکردم به تو هم دادیم و ماژیکهاتم دادیم تا رنگشون کنی. یه عالمه چیزهای رنگی رنگی و خوشگل روش کشیدی و اخرشم پوستشو کندی که می خوام بخورم تا اخرشم خوردی! دوباره بابا مجید یه تخم مرغ دیگه بهت داد. دلش می خواست یه تخم مرغ که تو نقاشی کرده باشی توی هفت سینمون باشه ولی اونم پوست کندی.!

دوربینم که دیگه نگو! حاضر نشدی یک لحظه بشینی ازت عکس بگیریم. در کل عید فقط میگفتی من عکس بگیرم. ما هم باید مینشستیم و تو ژست میگرفتی و میگفتی بخند گیریفتم! و بعد مامان مهسا بیچاره که باید کلی عکس خنده دار از در و دیوار و سقف را پاک میکرد.

پسری مامان تحویل سال 93 ساعت 20 و 20 دقیقه و 20 ثانیه روز 29 اسفند بود و برخلاف سالهای قبل که کارهای مامان مهسا عقب بود . امسال همه کارهامون را تا بعد از ظهر انجام دادیم.و هر سه موقع تحویل سال کنار سفره قشنگمون نشسته بودیم. بعد از تحویل سال رفتیم خونه مامان منیژه و تو کلی عیدیهای خوشگل گرفتی. به سفره هفت سین مامان منیژه هم رحم نکردی. به گلهای خونشون هم همینطور. کلی از گلهای مامان منیژه را پرپر کردی و بازی و شیطونی.تمام شکلاتهای سفره هفت سینشو پوست کندی و خوردی. سنجدهاشم پودر کردی و ظرف سمنوشم ریختی رو رومیزی. کلا هفت سین مامان منیژه منهدم شد. برام خیلی عجیب بود چون تو هفت سین خودمون فقط شمعها را با اصرار فوت میکردی و با چیز دیگه ای کار نداشتی. ولی نمیدونم چرا اونجا اینکار را کردی.

عکسهای نوروز 93 را برات میزارم ادامه مطلب

این سه تا عکس تنها عکسهاییه که از چهارشنبه سوری سال 92 دارم. از بس که شیطونی کردی و رو پات بند نبودی.

رفتیم باغ و تو هم عاشق نی نای و هی میگفتی اومدیم عروسی و از اول تا اخر رو سن در حال رقص بودی. اونجا نمیتونستم ازت عکس بگیرم.

بعدم عاشق موژان دختر یکی از فامیلهامون شدی و دیگه از پیشش تکون نمیخوردی. حتی موقع اش خوردن هم گفتی موژی بده. بنده خدا یک لحظه میرفت بیچارمون میکردی که موژی کو؟

و شبم با گریه و زاری ازش جدا شدی......

خیلی خیلی پسر خوبی بودی و برخلاف تصور من هیچ کاری با هفت سینمون نداشتی.

البته برات جالب بود و هی میرفتی نگاش میکردی و میگفتی هف سین داریم ولی خرابشون نمیکردی

 

 

 

و البته اینم دقیقه هایی بعد از سال تحویله.

فقط تونستم برای لحظه سال تحویل خونه را مرتب نگه دارم

اینم اولین لحظه برخورد تو با هفت سین مامان جون

برق شیطنت و یه زبون بیرون یعنی من دارم شروع ممیکنم......

داری با جدیت سنجد میخوری. کی باور میکنه؟؟؟

بعد سنجد رفتی سراغ یکی یکی شکلاتهای مامان جون

بعدم گلهای بیچارشو پرپر کردی و ریختی.....

کل خونه با گل یکی شد .....

اینم یه هاپو کوچولوی خوشگل که دم خونه بابا بزرگ باهاش دوست شدی

امسال چون قصد مسافرت داشتیم زیاد عید دیدنی نرفتیم .فقط بزرگهای فامیل و شما پسر دوست داشتنی مامان کلی عیدی گرفتی و بابا مجید عیدیهاتو برات گذاشته تو بانک....یادت باشه بعدا سراغشو ازش بگیری قه قهه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)