کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

روزهای اخر سال

1392/12/25 8:52
نویسنده : مهسا
1,089 بازدید
اشتراک گذاری

پسری مامان سال 92 داره تمام میشه و اخرین روزهای سال همیشه روزهای دوست داشتنی برای من بوده. همه در تلاشند. همه یه جورایی خستند ولی امیدوار. و من این امید و انتظار برای بهار را دوست دارم. خونه هایی که یا پرده ندارند یا یک عالمه فرش و پادری بهشون اویزونه، ادمهایی که دارند شیشه پاک میکنند.ادمهایی که خرید می کنند. بچه هایی که غر میزنند.تمیزکارهایی که ناز می کنند. مامانهایی که کلافند. همه را دوست دارم. برای رسیدن به یک لحظست. شاید اگه یکم عاقلانه فکر کنی یک دقیقه قبل و بعدش هیچ فرقی نداره ولی اینجا انگار دل ادمهاست که تصمیم میگیره. شب عید. روزهای اخر اسفند خیابونهای شلوغ برای من یاد اور یک واقعیته....زندگی هنوز جریان داره و ادمها هر چقدر دل مشغول و خسته و ناراحت....هنوز توی دلهاشون امید هست و همین خوبه، خیلی خوبه مامان.

من و تو هم جزیی از همین ادمهاییم. گرچه من روزی یکبار اتاق تو رو تمیز میکنم ولی ایندفعه انگار یه جور دیگست. لباسهای بهارتو در اوردم و دونه دونه برات گذاشتم تو کمد لباسهات. چقدر لذت بخشند این روزها. حتی وقتی با اسپری پاک کننده سطوح که سرویس خوابتو تمیز کردم بعد از من کل تشک تختت را شستی...حتی وقتی نمیدونم از کجا دیدی مامان با خمیردندون سی دی هاتو پاک کرد و یک تیوپ کامل خمیر دندون را فدای پاک کردن صندلیت کردی. لذت بخشند همین خنده های زیر کانت که به من یاد اوری می کنند خیلی زود دیگه سرتو کلاه میزارم و در میرم. دروغهای شیرین کودکانت.

پسری دلم برای این روزها هم تنگ میشه. اخرین روزهای سال. پایان دو سال و نیمگی تو و من که دلم می خواد همیشه چشمات همینطوری بخنده و چال رو لپت عمیق تر از همیشه باشه.

 

هنوز نی نی وبلاگم مشکل داره و عکساتو باید بزارم ادامه مطلب

 

 

نمیدونی چقدر باورش برام سخته که با انگشتهای کوچولوت و به این سرعت تمام بازیهایی که دوست داری را تو موبایلها پیدا میکنی و بازی هم میکنی.

فسقلی من زوده برات این کارا.......

چی بگم مامان؟؟؟؟

تیپت منو کشته....

 

تا اخرین لحظه قبل از بیرون رفتن از خونه دست از سر آشپزخونه و وسایلش بر نمیداری

 

این ماشینا تو صفند.میگی منتظرند اقا بیاد درستشون کنه

 

اسمش ماشین بوزورگه!

از موقع تولدت بالای ویترین بود و قرار بود وقتی غذاهاتو کامل خوردی و بزرگ شدی و دیگه شبها هم پوشک نداشتی بیاد بیرون که از نبودن مامان و خود لوس کنی پیش بابا مجید استفاده کردی و باز شد و صد البته که خراب.

 

هنوز با اینکه خیلی از عادتها و کارهای قدیمت را دیگه انجام نمیدی ولی علاقت به پودر کردن بیسکویت و کیک و شیرینی رو مبل سر جاشه.

این بیچاره هم یه تارت میوه بوده که این شکلی شده!!!!

 

اینم کباب درست کردنت.

من دیگه غصه دارم اخه ؟ همه کاری تو برام انجام میدی

فدای آب خوردنت از تو لیوا ن مامان  مامان مهسا بشه که بهش میگی "ییوان"

کی یعنی میتونم شیر از تو لیوان بهت بدم و شیشه هاتو جمع کنم؟؟؟

 

 

اینم مدل جدید نقاشی کشیدن و مشق نوشتن

میگم چی مینویسی: میگی آقا کیان....

بعد میبریم نشونم میدی. این اقا کیان ....، این مامان مهسا، این مامان جون، این مامان شمسی، این بابا مجید، این مهدیس.....

خلاصه که هممون هستیم.فقط من نمیدونم اسممون را مینویسی یا خودمونا میکشی.

 

 

این بازی جدیدمونه...میری قایم میشی و باید بیایم پیدات کنیم.

البته هر وقت  خودت صلاح بدونی که پیدا شی

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)