کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

دوری طولانی

1392/12/4 9:03
نویسنده : مهسا
389 بازدید
اشتراک گذاری

پسر مامان بیشترین تعداد ساعتی که من و تو از همدیگه دور بودیم مال 9ماهگی شماست که مامان مهسا مریض شد و اینقدر حالش بد بود که نتونست از شما مواظبت کنه و رفتی خونه مامان جون. فکر کنم حدود 17-18 ساعت از همدیگه دور بودیم تا مامان مهسا بهتر شد و اومد پیشت. ولی ایندفعه از ساعت رد شد و به روز رسید.

مامان مهسا با زن عمو رفتند مسافرت و شما پیش بابا مجید و مامان بزرگ و مامان جون موندی. خیلی هم عاشقتم که تو کل این 6 روز یکبار هم سراغ مامان مهسا را نگرفتی و آبرومو بردی. حالا عزیزم دلتم تنگ نشده بود یکبار اسممو می اوردی دلم نشکنه.

ناراحت نباش. میدونم وقتی بازی و تفریح و خوشگذرونی باشه و تازه کسایی که عاشقتند و بهت نه نمیگند و سعی می کنند کاری کنند که دلت برای مامان تنگ نشه دیگه جایی برای من نمیمونه.

صبح خواب بودی که رفتم و وقتی برگشتم خونه مامان جون بودی. خیلی دلم می خواست بدونم عکس العملت چیه. اومدی دم در بغلت کردم دو تا لپ هامو بوس کردی و گفتی من ساک باز کنم و......دیگه گفتن نداره که چه اتفاقی تو خونه مامان جون افتاد.

اونجا همه حواسم به لباس بچه فروشیها بود و اینقدر برات لباس خریدم که دیگه زن عمو دعوا کرد. تازه یک عالمه دیگه هم برداشتم که زن عمو هی گذاشت سر جاش. البته راست میگفت ولی چکار کنم مامان لباسهای خوشمل خوشمل و یک پسری بلا که ازش دوری.

فکر کنم تا 4 سالگیت برات لباس آوردم و همینطوری هم شد که تو فرودگاه ده کیلو اضافه بار خوردم....فدای تو و خوش تیپیت.

الان واقعا پشیمونم چرا بازم برات نخریدم. همچین مامان پر رویی هستم من! فقط کفش خوشمل برات پیدا نکردم. حالا باید کلی برم اینجا بگردم شاید یک چیزی پیدا بشه.

یادم رفت وقتی همه سوغاتیهات بیرون بود ازشون عکس بگیرم. هر وقت پوشیدی بهت یاد اوری میکنم.

مامانی اونجا اصلا به عکسات نگاه نکردم . به همه هم سفارش کرده بودم که تلفن را بهش ندید تا باهاش حرف نزنم. ولی تو راه برگشت از فرودگاه تا اصفهان عکسهاتو خوردم از بس نگاه کردم. کلی هم باهات حرف زدم. پسری دلم خیلی خیلی برات تنگ شده بود. البته اگه می اومدی اذیت میشدی هم خودت و هم منو با شیطونیات اذیت میکردی. اونجا که نی نی ها گریه میکردند و خسته شده بودند و با مامانهاشون دعواشون میشد خیالم راحت بود که تو جات خوبه و داری شیطونی میکنی.

 

مامانی قطعا نمیتونم عکسهای مسافرت را بزارم تو وبلاگت ولی تو ادامه مطلب برات چند تا کات شده میزارم.

 

 

 

 

 

 

داشتند برای روز عشق آماده میشدند وخیلی وسوسه برانگیز بود.

 

این شکلات فروشیها را به عشق تو میگشتم و البته به جای تو هم کلی خرید کردم.

دلم برات سوخت که اینجا مجبوری این شکلاتهای بی مزه و کثیف رابخوری و اونجا....

یک عالمه شکلات هم برات آوردم که با همدیگه میخوریم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهدیس
6 اسفند 92 22:36
بد نگذره خانوم
مهسا
پاسخ
به شما که بیشترخوش میگذره.