کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

پست غمدار

1392/9/29 15:59
نویسنده : مهسا
358 بازدید
اشتراک گذاری

 

پسر مامان چون زندگی ما تلفیقی از روزهای خوب و بده و همیشه خوبی و بدی و غم و شادی کنار همه باید یاد بگیری که همیشه روزها خوب و قشنگ نیستند.بعضی وقتها اتفاقهای بدی می افته و ادمها خیلی خیلی ناراحت میشند. یکی از این اتفاقها از دست دادن عزیزانه.

مرگ اتفاقیه که نمیشه ازش فرار کرد با اینکه درکش خیلی خیلی سخته یا شاید برای من سخته.ولی هست و باید قبولش کرد.

ما هم هفته خوبی نداشتیم و شوهر خاله مامان مهسا از پیشمون رفت. در کمال ناباوری و بهت. بدون هیچ مشکل و بیماری. یک ایست قلبی و یک خانواده عزادار و شک زده.

من شوهر خالم را عمو صدا میزدم از وقتی که یاد گرفتم که صداش بزنم و اینطوری عمو بهرام همیشه شخصیت موندگار ذهن من بود. کوچولو که بودم شاید همسن و سال تو یکبار کلید خونمون را تو مشتم گرفته بودم و نمیدادم. منو برده بودند خونه خاله و از عمو خواسته بودند که کلید را از من بگیره. اونم بهم گفته بوده مهسا کلید را بده و منم بعد از ساعتها که مامان و بابام نمیتونستند ازم بگیرم دو دستی کلید را به عمو دادم و همه این داستان و اینکه من هنوز در 33 سالگی از عمو حساب میبردم را میدونند.

تو هم وقتی که عمو را دیدی برای اینکه بتونی شیطونی کنی همش براش شکلات میبردی و بهش رشوه میدادی. یادمه که عمو گفت تقصیر شماها و حرفهاتونه که بچه ها از من حساب میبرند و اخرین   روزی که عمو را دیدیم دقیقا تو رستورانی بود که مراسم شب هفتمش برگزار شد. سر یک میز نبودیم ولی تو همش میرفتیم سر میز اونا و باهاش حرف میزدی و براش نقاشی کشیدی و ....

عاشق طرز فکرش بودم و دیدش به زندگی و دنیا. و چقدر بد که نتونستیم وصیتش که براش هیچ مراسمی نگیریم و اصلا ادمها را اذیت نکنیم را براورده کنیم. خودم از زبون خودش یکبار که تو باغ رضوان داشتیم از سرما میلرزیدیم شنیدم که گفت برای من ادمها را اذیت نکنید و سرما ندید و ما که چقدر گوش ندادیم. پریروز که سر مزارش دما 5 درجه بود یادش افتادم و ازش معذرت خواهی کردم.چقدر حیفند وقتی ادمهایی به این مهربونی و با شخصیتی  از پیشمون میرند. چقدر منظم بود و چقدر قانونمند. شاید این دنیا دیگه براش کم بود.....

روز فوت عمو و روز خاکسپاری رفتی خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ و شب هم اونجا موندی. روز مراسم ختم هم در کمال تعجب گوشه مسجد خوابیدی و خدا را شکر اذیت نشدی. ولی این هفته خونه خاله تا تونستی شیطنت کردی و اتیش سوزوندی. و همه جا را بهم ریختی. هر شب هم موقع برگشت میگفتی شیرینی بابا و بهت میگفتند برو برای بابا شیرینی بردار. میرفتی و شیرینی برمیداشتی و میرفتی دم در خونه و میخوردیش و دوباره می اومدی که بابا شیرینی نیست و این اتفاق 5 تا 6 بار تکرار میشد و بالاخره اخری را تا خونه تو مشتت برای بابا نگه میداشتی.

تو مسجد و رستوران ها هم همه حواست به شمعها بود و اینکه همشون روشن باشند و وای اگه یکیشون خاموش بود منو میکشتی که این نیست. به کسی نگیا ولی کلی ابمیوه هم خوردی و منو حرص دادی.

عزیزم امیدوارم دیگه همیشه پستهای شاد برات بزارم ولی باید زندگی را اونطوری که هست ببینی و درک کنی.

 

 

 

 

 

عمو بهرام عزیز روحت شاد. میدونم که به خاطر تمام مهربونیات و کمکهای بی دریغت به ادمها، بهترینها در انتظارته.

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

هاله
30 آذر 92 1:44
مهسای عزیزم سلام تسلیت میگم عزیزم امیدوارم که غم آخرتون باشه راسشو بخوای یه کم نگرانت شده بودم چون من از خواننده های همیشگی وبلاگ کیان جون هستم و عادت کردم که خیلی تند تند وبلاگتو آپ کنی و من از خوندنش لذت ببرم چند روزی بود که هر وقت سر میزدم میدیدم پست جدیدی نیست گفتم شاید مشغول مراسم شب یلدایی الان که سر زدم بسیار نارحت شدم انشاالله که عموی عزیزت همنشین جدم امام حسین باشه.روحش شاد و قرین رحمت الهی.
مهسا
پاسخ
ممنون عزیزم.لطف داری
مهدیس
3 دی 92 22:43
چقدر سخته باورش
مهسا
پاسخ
خواهری هنوز کسی باور نکرده که بفهمیم سخته یا آسون.