پسرم دو ساله شد!
کیان کوچولوی مامان دوسال یعنی ٢٤ ماهه که پیش مایی و این یعنی ٢٤ ماهه که خانواده دو نفری ما سه نفره شده. همه چیز عوض شده از دکور خونمون گرفته تا ساعتهای خواب و بیداری و رفت و آمد و وهرچیزی که بشه بهش فکر کرد. اوایل تمام این تغییرات به چشم می اومد ولی حالا انگار سالهاست که داریم این مدلی زندگی میکنیم. همه چیز دور و برتو میگرده تمام تصمیمات راباید با توجه به تو گرفت تمام کارها را باید با وجود تو انجام داد و کلا داریم دور محور تو زندگی میکنیم.
پسرک سبزه رو و چشم سیاه من، روز به روز شیرین تر میشی و مامان و بابا هم عاشق تر. الان در دوسالگی عین یک ادم کوچولو رفتار میکنی. دیگه تنها اثری که از نوزادی و کوچولویی در تو مونده پوشک بیرون و شیشه شیر موقع خوابته. عاشق رفتار کردن مثل بزرگترهایی و اگه بخوام مثل بچه ها باهات رفتار کنم بهت برمیخوره. خیلی مهربونی و عاشق کمک کردن. خنده، گریه، بازی، قهر، جیغ، بوس، ناز همه اینها تو این روزهای تو در جریانند و من انگار گیج این لحظه هام. به زور و با احتیاط خودم را به خودم یاداوری میکنم. منم هستم. ولی انگار حتی وقتی خوابی یک قسمت بزرگ از جسم و روحم درگیر توئه. مدتهاست نه ٢٤ ماهه خوابم کامل نبوده. همیشه یک دلهره هست، یک صدا یا یک فکر یا یک ...نمیدونم چیزی که منو بلند کنه و بیاره تا اتاق تو .دیدن تو و دوباره خوابیدن.....خیلی وقته، نه ٢٤ ماهه یادم نمیاد چقدر و چی غذا خوردم....فقط انگار برای رفع گرسنگی بوده...نگران غذای توئم..اینکه خوردی یا نه..دوست داشتی یا نه...سیر شدی یا نه....غذا سالم بود یا نه...٢٤ ماهه برای بیرون رفتنم تصمیم نمیگیرم...فکر توئه...بریم شهربازی...ببرمش پارک...ببرمش تفریح...گردش...مهمونی و ....جایی که تو راحت باشی. مهم نیست چقدر دلم برای بعضی جاها تنگ شده. چقدر دلم برای خیلی کارها تنگ شده...دلم بعضی وقتها برای خودم هم تنگ میشه.....برای منی که تلویزیون دوست نداشت و روشن نمیکرد و حالا از صبح تا شب تلویزیونش روشنه....منی که عاشق حمام صبح زود بود و از حمام بعد از ظهر بیزار و ...حالا ماههاست که بعد از ظهر پسر کوچولوشو حمام میکنه.....منی که بعضی روزها دلش می خواست هیچ جا نره و فقط و فقط تو خونه باشه و حالا دو تا چشم سیاه با کفشهای کوچولوش تو دستش و گفتن مامان دد هر روز داره بیرون میبرتش.....منی که به خاطر حساسیت به خمیر اسباب بازیها و گلو درد از زیر مهد کودک در رفته بود و حالا گلوش میسوزه و با خمیر مئو و هاپو درست میکنه.....منی که ...تنها اتفاقی که براش افتاده اینه که ٢٤ ماهه مادر شده. ...عاشق دو تا چشم سیاه کوچولو و یک خنده با نمک و یک چال خوشمل روی گونه....
پسرکم ٢٤ ماهگیت مبارک. تولدت را درست روز تولدت ٧ شهریور گرفتیم. یک تولد ملوانی برای یک پسر دو ساله.