باغ اناری و کیان
پسر گلم. مادر جون یک باغ انار داره که هر سال از وقتی که مامانی عروسی کرده تقریباً اوایل آبان میریم و انار های خوشگل و خوشمزه می چینیم و میاریم خونمون.
پسری وقتی شما به دنیا اومدی و از مامان و بابا خیلی سبزه تر بودی ، همه به مامان مهسا گفتند که مال اناری بوده که در دوران بارداریم خوردم ولی من که باور نکردم.تو چی؟. امسال دوباره رفتیم. من و تو و بابا مجید با مادر جون و پدر جون. البته خاله هایبابا مجید هم اومده بودند باغهای خودشون و چون باغها پهلوی همه خیلی روز شلوغی بود. تو خیلی پسر خوبی نبودی و میگفتی چرا همه نمیاند دور هم با هم بازی کنیم و به من توجه کنند. چه معنی میده کسی بره توی باغ و انار بچینه! هی غر زدی و سر ناهار هم کلی گریه کردی. بعد از ناهار ولی خدا را شکر خوابیدی و سرحال پاشدی و دیدی کسی به دادت نمیرسه و خودت باید بری شیطونی. امروز از لوس بازی خبری نیست.
من اناری را میکنم دانه به دل میگویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
میپرد در چشمم آب انار، اشک میریزم.
مادرم میخندد...رعنا هم.....(شعر ساده رنگ از دفتر حجم سبز سهراب)
پسرم انار برای من همیشه موازی این شعره، چراشو نمیدونم.
عکسهای اون روزت تو ادامه مطلبه!
اولش اینطوری شروع کردی.مودب و متین. مادر جون برات اناز باز کرد و گرفت جلوت و شماهم دونه دونه برداشتی و خوردی:
بعد خودت وارد عمل شدی
انار با پوست گاز زدی! خب خیلی بدمزست مامان
یکی منو بگیرههههههههههههههههههه
دیدی چی شد؟
شب هم خیلی به بابا کمک کردی تا صندوقهای انار را ببریم تو ماشین
اینجام گریه که چرا بابا نذاشته صندوق انار را تو بزاری تو ماشین