کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

اخر هفته شلوغ

1391/8/8 12:00
نویسنده : مهسا
409 بازدید
اشتراک گذاری

پسری اخر هفته خیلی شلوغی را پشت سر گذاشتیم و البته خیلی هم بهمون خوش گذشت. تو که دیگه هلاک شدی از بس کیف کردی و شیطونی. منم از دیدن برق شیطنت توی چشمهات لذت بردم.

خاله محبوبه دوست دوران کودکی مامان با پسر نازش آریا از تهران اومده بودند اصفهان و چهار شنبه از صبح اومدند خونمون تا تو با اریا بازی کنی و من و خاله هم تجدید خاطرات، که شما دو تا وروجک اثری از خاطره برامون نذاشتید. اریا وقتی اومد خواب بود و تو ندیدیش ولی وقتی بیدار شد دل من و خاله محبوبه را بردی..اینقدر براش ذوق کردی و خندیدی و با زبون خودت باهاش حرف زدی...رفتی اسباب بازیهاییت را که خیلی دوست داشتی اوردی براش و از خوشحالی واقعاً نمی دونستی چکارکنی تا این نی نی باهات بازی کنه؟ اونم تازه از خواب بیدار شده بود و نمیدونست کجاست و گیج داشت تو رو نگاه میکرد و من و خاله محبوبه هم از اینهمه ابراز احساسات تو به اریا گیج شده بودیم. بمیرم که اینقدر دوست داری با نی نی بازی کنی و تنهایی!قلب

کم کم یخ آریا هم باز شد و ....دنبالش بدون شرحه! هر کاری دوست داشتید کردید و خاله هم هی حرص خورد کلافهکه شما دوتا دارید همه جا را بهم میریزید ولی من فقط کیف کردم و خندیدم.خنده

هیچ وقت اتاقت را این شکلی ندیده بودم. عوضش تو رو هم اینقدر ذوق زده ندیده بودم.

پنجشنبه هم خاله وجیهه دوست دوران دانشجویی مامان از سوییس اومده بود و از صبح اومد خونمون. ٧ ماهی بود که ندیده بودمش و تو هم خیلی باهاش دوست شدی. خاله مجیهه برات از سوییس یک عالمه سوغاتی اورده بود. یک کاپشن و جلیغه خیلی خیلی خوشگل سبز و غذاهای نینی و  بیسکویتهای سوییسی بایو. جعبه بیسکویت را برات باز کردم شکل حیوونهای مختلف بود و تو هی رفتی و اومدی یکیشو برداشتی خوردی خوشمزهو اینقدر با لذت می خوردی که دل من و خاله هم ضعف رفت و تصمیم گرفتیم یک از بیسکویتهاتو بخوریم. من چون تجربه مزه غذاهای نی نی را داشتم فقط یک کوچولو گاز زدم ولی خاله وجیهه بیچاره بیسکویت را درسته گذاشت دهنش و مجبور شد غورتش بده! بیسکویتی که با این لذت می خوردی و اخرش برای اینکه دلت درد نگیره مجبور شدم قایمش کنم مزه کاغذ میداد. ولی تو عاشق مزه اونی و این با اشتها خوردنت روز بعدش مامان جون را هم گول زد و قبل از اینکه من بگم نخور گذاشته بود دهنش و .....سبز

و جمعه! همکار و دوست بابا مجیدبهش تلفن کرده بود که ظهر برای ناهار باخانوادش میاند باغ مادر جون

ما یکم  زودتر رفتیم که یکم باغ را مرتب کنیم و آبپاشی کنیم و...از سیزده بدر که رفته بودیم باغ دیگه نرفته بودیم. اونموقع تو 7 ماهه بودی و چیزی نمی فهمیدی ولی جمعه...خودتو هلاک کردی توی باغ و منم گذاشتم هر کاری میخوای بکنی. اول که رفتیمواقعاً گیج شده بودیو نمیدونستی چقدر وقت داری که اونجا باشی و هول بودی که همه کاری بکنی. ولی کم کم متوجه شدی که قراره بمونیم وبا خیال راحت شروع کردی به بازی. اینقدر بازی کردی که بعد ناهار بدون هیچ خواهش و التماسی خود به خود غش کردی و خوابیدی. خواب

عصرهم برای اولین بار مزه بلالی را چشیدی و من فکر کردم حالا فرار میکنی یا سرتو تکون میدی که نمی خوای ولی خیلی اشتباه میکردم. عاشق بلالی شدی و البته بلالی ها هم خیلی خیلی نرم وشیرین بودند.

خوشت اومده بود که سنگریزه های داخل سیمانها را به زحمت در بیاری و بندازی توی جوی اب

بابا مجید برات انار کنده بود و داشتی باهاش بازی میکردی. اول فکر کردی سیبه و بهش گاز زدینیشخند

اینم پسر بلال خور من!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)