اردیبهشت ماه و کیان
عزیزم اردیبهشت ماه با تولد مامان جون شروع شد. و زودی هم رسیدیم به 20 ماهگی تو. عزیزم خیلی بزرگ شدی و یک پسر کوچولوی بامزه. دلم برات ضعف میره.
البته همیشه هم ضعف نمیره و بعضی وقتها این شکلی هم میشم..
اول کارهای بامزتو میگم و بعد کارهای خرابکاریتو....
پسری از اواسط فروردین آب رودخونه خوشگلمون را باز کردند و الان که نزدیک یکماه ازش گذشته اب تمیز شده و زلال و درختها هم جون گرفتند و سبز خوشرنگ شدند و شهر خیلی خیلی خوشگل شده. بابا مجید یکم از ساعت کاری بعد از ظهرش را کم کرده و بعضی وقتها با همدیگه میریم کنار رودخونه و پارک و تو هم که عاشق آب. نمیدونی بری طرف رودخونه یا بری سراغ ابنما های تو پارک. از تاب و سرسره هم که نمیشه گذشت و خلاصه پارک رفتن ما تو هلاک و خسته میشی ولی بازم با گریه برمیگردیم.
اولین روزی که رفتیم دم رودخونه تو همه لباسهاتو میکشیدی و می خواستی از تنت در بیاری و بری آب. مردم از بس خندیدم فکر کن یک پسر 20 ماهه که می خواد بره تو زینده رود شنا! پسرم باید یکسال و نیم دیگه به همین وان حمام و استخر ابی تو خونت قناعت کنی تا بتونم بزارمت بری استخر. من مشکلی ندارما ولی این قانون استخره. اول که نباید پوشک داشته باشی و تازه باید قدتم 100 سانت باشه.
رو نوک پا هم حساب نیست:
پسری دنبال چیزی میگردی اون تو؟
میبینی پسری. دیگه هیچ چیز تو خونه ما در امان نیست. تو باید سر از کار همه چیز در بیاری.