کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای کیان عزیزم

یک اتفاق بد

1391/10/12 20:10
نویسنده : مهسا
496 بازدید
اشتراک گذاری

پسری الان که برات مینویسم هنوز حالم خوب نیست و نه جسمم و نه ورحم نتونسته با قضیه کنار بیاد. شاید هنوز نتونستم خودمو ببخشم.

پسری دوشنبه ١١ دی بابا مجید بعد از ظهر رفت دفتر و من و شما با هم تو خونه تنها موندیم. تو از صبح ساعت ٨ که بیدار شده بودی هنوز نخوابیده بودی و یکم بهانه گیری میکردی. مامانی ظرفهاشو شست و آشپزخونه را مرتب کرد و تصمیم گرفت برای اینکه یکم فضای خونه خوش بو بشه عود روشن کنه. تو فسقلی هم رفته بودی سه تا کتاب از توی کتابخونه آورده بودی و هی نشون مامان میدادی که بیا بخون. بردمت تو اتاق خواب و خوابیدی روی تخت مامان. منم پهلوت دراز کشیدم و برات کتاب خوندم. خیلی خوابت می اومد ولی بازیگوش شدی و از تخت رفتی پایین و باهام بای بای کردی. اول گفتم میری و برمیگردی که یکدفعه یادم اومد کتری روی گاز را یادم رفته بچرخونم تا شیرش به سمت بیرون نباشه و ممکنه بری سراغش. بلند شدم و با هم از توی اتاق اومدیم بیرون.

به ورودی هال که رسیدم همه جا تاریک و سیاه بود و دود غلیظ همه خونه را گرفته بود و شعله های آتیش توی آشپزخونه تا سقف زبونه کشیده بود.یک لحظه واقعا نمیدونستم باید چکار کنم. خونمون داشت میسوخت. هوا به شدت بد و کثیف بود و نفس کشیدن داشت سخت میشد. تو هم وایساده بودی و حسی بین هیجان و ترس را با هم داشتی تجربه میکردی.

دیگه وقت نبود معطل کنم و یا زیادی فکر کنم. در خونه را باز کردم و پنجره لابی را باز کردم و تو رو بغل کردم گذاشتم توی لابی. نمیدونستی چه خبره ولی هی می اومدی دم در و تو رو نگاه میکردی ولی میترسیدی بیای تو . زنگ زدم به مامان جون و گفتم زود بیا اینجا. فکر کنم تا مرز سکته بردمش ولی چاره ای نبود. با آب آتیش را خاموش کردم و چقدر شانس آوردیم که کابینت ها ضد حریق بود وگرنه نمیدونم دیگه چی میشد. کم کم از دود سیاه و غلیظی که از خونمون میرفت بیرون همسایه ها اومدند سراغمون.

مامان جون که رسید فقط پیچیدمت لای کاپشنات و گفتم ببرتت خونشون. خاله مهدیس موند پیشم و با هم در و پنجره ها را باز کردیم. زنگ زدم به بابا مجید و براش گفتم چه اتفاقی افتاده. 

صورتم و دستهام و تمام زندگیمون با خاکستر یکی شده بود. خاله مهدیس به زور بردم خونه مامان جون. تا چند ساعت نه میتونستم حرف بزنم و نه از جام بلند شم. تو کوچولو هم خودتو چسبونده بودی به من و هی با هام حرف میزدی و می خوابیدی تو بغلم. عزیزم حتما خیلی ترسیدی. منم ترسیدم تو که دیگه ....

عزیزم عود روشن افتاده بود توی فلاور باکس کنار کابینتها و تمام گلها را سوزونده بود و بعد رسیده بود به یونولیت زیر گلها و خزهای توی گلدون و .....تجربه بدی بود مامانی. خدا را شکر که همه چیز به خیر گذشت. فکر کنم یک هفته ای طول بکشه تا خونمون قابل سکونت بشه. نقاشی هم باید بکنیم. فعلا خونه مامان جونیم و تو داری بازی و شیطنت میکنی و از این توفیق اجباری نهایت استفاده را میبری. از اینکه اینجاییم خوشحالی و وقتی بابا مجید می خواد بره اصلا نمی خوای باهاش بری. تازه میری بای بای میکنی باهاش و در را میبندی. یعنی برو و من را نبر. یک کوچولو هم سرما خوردی و گلوت درد میکنه. فکر کنم مال اون شبه که لخت فرستادمت بیرون.

پ.ن ١: این چند روز فهمیدم واژه "چشمتون کردند "یک واژه تعارفه فقط برای وقتی رومون نمیشه به طرف مقابل بگیم خیلی کار احمقانه ای کردی. تقریبا برای هرکس موضوع را تعریف کردم بدون مکث گفت وای چشمتون کردند و خودم هر وقت به ماجرا فکر میکنم بدون شک به این نتیجه میرسم که بی احتیاطی بزرگی کردم. آتش را گذاشتم کنار چوب و پلاستیک و یونولیت. خب اگه اتیش نمیگرفت که تمام قوانین علمی زیر سوال میرفت. حالا اثر چشم مردم کجای این قضیست؟

پ.ن٢: تنها دلیلی که با وجود فاصله کم اتیش از مبلها و صندلیهای چوبی و فرش و پرده ها این اتفاق به فاجعه تبدیل نشد، لطف خدا به من و تو و دعای همیشگی اطرافیامونه. خدایا ممنونم.

پ.ن.٣: پسری تو عاشق این گلها بودی و همش میرفتی سراغشون و میکشیدیشون بیرون. منم سعی میکردم بهت بگم که کار بدیه و اجازه نمیدادم بکنیشون. الان فکر میکنم کاش گذاشته بودم همشونا بکنی و ذوق کنی.

فلاور باکس خوشگلمون روز تولدت

اینم حالا!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)